کارشناسان:
حجج اسلام والمسلمين آذربایجانی، برنجکار و گرجیان
دبير علمي :
حجتالاسلام والمسلمين رضانژاد
زمان:
1393/10/11
دکتر رضانژاد: بسمالله الرحمنالرحيم. با عرض سلام حضور همه سروران گرامي، يکهزار و يکصد و هفتاد و ششمين (1176) سالگرد امامت حضرت مهدي(عج) را تبريک عرض ميکنيم. اميدواريم که خداوند ما را جزء منتظران واقعي و سربازان آن حضرت قرار دهد. موضوع اين جلسه، «فطرت» است. آيا فطرت، راه يا برهاني براي شناخت خداوند متعال است؟
در خدمت اساتيد محترم براي ارائه نظريات و نظريهپردازي دربارة اين موضوع خواهيم بود. قبل از اينکه توضيحاتي را عرض کنم از اساتيد گرامي حضرت حجج اسلام آقايان: دکتر آذربايجاني، دکتر برنجکار و دکتر گرجيان درخواست ميکنم که به جايگاه تشريف بياورند.
دربارة موضوع نشست، چندين مسئله مطرح است. برخي از عناوين و پرسشهاي مقدماتي چنين است: آيا فطرت راهي براي خداشناسي است که هر شخصي بايد خودش آن را بپيمايد يا اينکه لزومي ندارد که هر شخصي از اين راه استفاده کند. عدهاي از انديشمندان معتقدند که فطرت، راه خداشناسي است. ادله آنها چيست؟ ديدگاههاي آنها چيست؟ آيا نقدي بر اين ادله وارد است؟ اگر نقدي وارد است چه نقدهايي؟ آيا آن نقدها هم قابل نقدند؟ سؤال ديگر اين است که اگر فطرت راهي براي شناخت خداوند باشد، آيا جزء مباحث کلامي است يا از مباحث روانشناسي؟ و تفاوت اين دو چگونه است؟ عدهاي از انديشمندان معتقدند که فطرت برهاني براي اثبات وجود خدا است. مقصود از برهان بودن فطرت چيست؟ ادله برهاني بودن فطرت براي اثبات وجود خدا، از مباحث کلام است و آيا ادله و تقريرهايي که براي برهاني بودن فطرت وجود دارد قابل نقد است؟ ديدگاههاي مخالفان و موافقان دراينباره به تفصيل در اين جلسه طرح نخواهد شد؛ چون فرصتمان اندک است.
با اجازه اساتيد، بحثها را اينطور دستهبندي کردم که ابتدا جناب آقاي دکتر آذربايجاني دربارة موضوع فطرت و روانشناسي توضيح خواهد داد. ايشان نظريه يونگ و ويليام جيمز را بررسي ميکند. سپس، جناب آقاي دکتر برنجکار اين مسئله را مطرح خواهد کرد که نظريه فطرت، راهي براي خداشناسي است. سپس، جناب آقاي دکتر گرجيان صحبت ميکند که با تقريري، فطرت را برهان اثبات وجود خدا و با تقرير ديگر، راه اثبات وجود خدا ميداند و ايشان تقرير برهاني بودن فطرت را ارائه خواهد داد. در ادامه، نکات مشترک و اختلافي را اساتيد محترم توضيح خواهند داد. لذا در ابتدا از دکتر آذربايجاني خواهش ميکنم نکاتي را که دربارة فطرت و مسائل روانشناسي دارد ارائه بفرماييد.
مقدمه اول دربارة معناي فطرت است. نميخواهم وارد تفصيل بحثهاي لغوي شوم فقط باتوجه به اينکه برخي از نويسندگان بزرگوار اولاً فطرت را در مقابل غريزه و طبيعت انسان مطرح کردند و ثانياً اختصاص به فطرت دل دادند. ميخواهم اين را تعميم بدهم که براساس آنچه در روانشناسي هست و به نظرم با معناي لغوي موافقت و ملائمت دارد. فطرت به معناي همة امور غير اکتسابي انسان است؛ يعني آنچه که انسان با خودش به اين دنيا ميآورد. برخلاف برخي که گفتند و به نظرم در السنه هم تقريباً اين معنا وجود دارد که فطرت به امور انساني اختصاص دارد و شامل غريزه و طبيعت نميشود، ما ميتوانيم بگوييم که امور فطري شامل همة امور غير اکتسابي انسان ميشود؛ اعم از امور غريزي که با حيوانات مشارکت دارد يا طبيعت انسان که با امور بيجان مشارکت دارد. فطرت به امور انساني خاص هم دلالت دارد ـکه در مفردات راغب و ساير منابع لغوي هم هستـ که فطرت به معناي آن چيزي است که ابداع و خلق جديد است. فِعْلَة يعني يک هيئت خاص؛ يعني هيئت خاص، خلقت و آفرينش خاصي که با آن وارد ميشود. اين آفرينش خاص، اختصاصي در آن نيست که آن را به امور رواني يا به امور غير غريزي و غير طبيعي اختصاص دهيم؛ بلکه عموميت دارد. من اين را به اين عنوان معنا کردم که در روانشناسي نيز به معناي عام مورد نظر است.
تعميم دومي که ميخواهم بدهم اين است که برخلاف برخي از نويسندگان بزرگ ما که فطرت خداشناسي را به فطرت دل اختصاص ميدهند و به نظر ميرسد که دليلي براي اين مطلب نداريم يا حداقل دليلي ارائه نکردند در حدي که در متونشان ديدم، فطرت عقل را نيز شامل ميشود؛ يعني شامل شناختهاي اوليه غير اکتسابي ما نيز ميشود. روايات هم به اين مسئله اشاره دارند؛ از جمله روايت امام کاظمA مشهور است که ميفرمايد: «لولا ذلک لم یعرف احدٌ ربّه».1 اين روايت به معرفت اشاره دارد؛ پس نشان ميدهد در خداشناسي فطري، فطرت اختصاص به دل ندارد که فقط گرايش باشد، بلکه ميتواند شامل جنبههاي معرفتي نيز شود. اين مقدمة اول است که معناي فطرت را دو تعميم داديم.
پس، امور فطري يا به تعبير ديگر، امور غيراکتسابي در روانشناسي چهار دسته از امور را شامل ميشود. يکي ساختار اوليه بدني ژنتيکي در انسان است؛ يعني همه آن چيزهايي که از جهت بدني با وراثت و ژنها به انسان منتقل ميشود. اين ساختار بدن اوليه انسان که روي دو پا ميايستد نه مثل ساير حيوانات که طور ديگري گام برميدارند و شکل چشم، گوش، پوست، ساختار استخواني و ماهيچهاي جنبة ژنتيکي دارد که ما ميتوانيم بگوييم که جنبه فطري در انسان است. از اين رو که وضعيت رشد جسماني انسان چه مسيري طي ميکند که جنبة ژنتيکي دارد که من وارد تفصيلاتش نميشويم.
دسته دوم که در روانشناسي به آن، رفلکسها يا بازتابهاي اوليه ميگويند چند مثال ميگويم. اينها چيزي نيست که کسي به کودک ياد بدهد، اگر نوزاد يک ماهه را آزمايش کنيد اين بازتابها يا رفلکسها در او وجود دارد؛ مثلاً در بازتاب مورو، اگر نوزاد يک ماهه را در دستتان بگيريد و کمي زير بدنش را خالي کنيد، دست و پاهايش را جمع ميکند. اين رفلکسي است يعني منشأ عصبي دارد و اينطور نيست که شناختي داشته باشد. اين چيزهايي است که خداوند در طبيعت انسان براي محافظت از خودش قرار داده است و ناخودآگاه دست و پاي خودش را جمع ميکند. يا مثلاً، بازتاب ديگري به نام بازتاب زير زانويي داريم که وقتي ميخواهند بفهمند اعصاب فرد وجود دارد يا نه؟ حسش وجود دارد يا نه؟ در بزرگ سالي هم از اين استفاده ميکنند ولي اين رفلکس است و نيازي نيست که مغز به او دستور بدهد، يک ضربه که زير زانو بزنند پا فوري جلو ميآيد. يا مثلاً بازتابي که نوزاد يک ماهه دارد اگر صورتش را نوازش کنيد سرش را برميگرداند. پس، دسته دوم، بازتابها و يا رفلکسهاي اوليه است.
دسته سوم، روانبنههاي اوليه است که پياژه يکي از روانشناساني است که دربارة اين مسئله کار کرده است که ميگويد که اولين مراحل شناخت ما از محيط بيروني از طريق اين روانبنهها به دست ميآيد که اين روانبنهها اعم از شناختي و عاطفي هستند و در ساختار رواني انسان وجود دارند. مثلاً در بعد شناختي، تعادلجوئي است؛ يعني وروديهاي مختلف ذهن نميشود که با هم تعارض داشته باشند و ذهن سعي ميکند که به آنها انسجام دهد. اين حالت، از همان اوايل در انسان وجود دارد. يکي ديگر از روانبنهها، اينهماني است که پياژه دربارة اين مسئله خيلي کار کرده است؛ مثلاً وقتي آب را از يک ليوان در يک شيشه آزمايشگاهي بلند ميريزي، اگر به بچه کمتر از سه ساله بگويي که کدام آبها بيشتر است؟ ميگويد شيشهاي که بلندتر است؛ اما از سه سالگي به بعد، ميگويد که اين همان آب است و فرقي نکرد؛ پس يکي است. يکسانياش را استدلال ميکند؛ ولي اينهماني را هيچ کس به او آموزش نداده است که از روشهاي مختلفي اين را ميتوانيم بفهميم. يکي ديگر از روانبنههاي اوليه، وابستگي به مادر است. بالبي يکي از روانشناسها است که خيلي دربارة آن کار کرده است. روانبنه، اتم و ملکولهاي اوليهاي است که ساختار روان انسان را تشکيل ميدهد و اولين واحدهاي ابتدايي انسان را روانبنه ميگويند.
دستة چهارم، ناهوشيار انسان است. اگرچه فرويد آن را تبيين کرد و تفصيل داد؛ اما قبل از فرويد نيز افرادي اين بحث را گفته بودند. بعد از فرويد نيز يونگ بيش از ديگران دربارة اين مسئله کار کرده است. او اين بحث را تفصيل داد و گفت که ما هم ناهوشيار فردي و هم ناهوشيار جمعي داريم. امروزه اگر کتابهاي شخصيت را مطالعه کنيد با تحقيقات و مطالعاتي که انجام دادند يکي از اموري که تقريباً پذيرفته شده بحث ناهوشيار است. در تفصيلات و جزئيات اصل ناهوشيار ممکن است که اختلاف باشد؛ اما اصل ناهوشيار تقريباً مورد اتفاق است. ناهوشيار که حداقل بخشي از آن يا بهصورت غرايز که فرويد ميگويد که در ناهوشيار فردي قرار دارد يا به صورت کهن الگوها است که يونگ اين را ميگويد. اينها جزء ناهوشيار انسان است که بهطور اکتسابي نميآموزيم؛ بلکه به همراه خودمان وارد اين دنيا ميکنيم.
در مقابل رفتارگراها ساير مکاتب تقريباً امور اوليه و فطري را با تفاوتهايي قبول دارند. روانتحليلگري و روانکاوي تأکيد بيشتري بر امور اولية انسان و بهويژه ناهوشيار او دارد؛ بر غرايز بسيار تأکيد دارد. مکتب انسانگرايي نيز بر اين جهت خيلي تأکيد دارد و اموري مثل آزاديخواهي در انسان، خود شکوفائي، عزتنفس و اموري را ميگويد که بهطور اوليه در انسان وجود دارد. در مکتب شناختي، بر هر دو عامل اکتسابي و غير اکتسابي در کنار هم تأکيد دارند. حال بعد از اين مقدمات، در بحث فطرت خداشناسي ميخواهيم دو نظريه را مطرح کنيم: يکي نظرية ويليام جيمز و ديگري، نظرية يونگ است.
دکتر رضانژاد: از جناب آقاي دکتر آذربايجاني تشکر ميکنيم که نکات مقدماتي بحث را فرمودند. اميدواريم که در ادامه بحث وقتي نظر يونگ يا ويليام جيمز را مطرح ميکند، ارتباطش را با مسئله اثبات وجود خدا يا تقريري که آنها دراينباره دارند ارائه بفرمايد. اينکه فطرت راهي براي اثبات وجود خدا است، طرفداران و مخالفاني دارد. الان، آقاي برنجکار، تبيين مسئله و استدلال مربوط به راه بودن فطرت براي اثبات وجود خدا و بعد، نقدهايش را بر برهان فطرت بيان ميکند.
دکتر آذربايجاني: آقاي رضانژاد؛ مطالب اگر ناظر به بحثهاي يکديگر باشد بهتر است که مطالب يک طرفه نباشد و دوستان بتوانند استفاده کنند.
دکتر رضانژاد: بعد از تبيين، ادله را مطرح ميفرماييد و نقد و نظر بيشتر به آن سمت برود.
دکتر آذربايجاني: نقد برخي از عرايض بنده باشد، بيشتر استفاده ميکنيم.
اشکال سوم اين است که در سؤال اول گفته شده که آيا فطرت راهي براي خداشناسي است که هر شخصي بايد خودش آن را پيدا کند؟ معناي راه اين نيست که خودش پيدا کند ممکن است راه را ديگري نشان بدهد. بنابراين، من دربارة عنوان و توضيح عنوان، اشکالاتي دارم و فکر ميکنم که اينها بايد تصحيح شود تا بتوانيم بحثي داشته باشيم. اگر عنوان اين بود که «آيا فطرت، راه قلبي براي شناخت خدا است و يا راه عقلي براي اثبات خدا است» بهتر بود. البته منظورم از راه قلبي آن نيست که دکتر آذربايجاني گفت. چون فرمودند که به صحبتهاي هم نيز ناظر باشيم. ايشان فرمود که ما فطرت را عام ميدانيم؛ اعم از فطرت عقل و قلب و فرمودند که عقل و قلب و دل که همان گرايش است. من ميخواهم عرض کنم که نه اينطور نيست. بنده که دربارة فطرت قلب، کتاب و مقاله نوشتم، منظورم، گرايش نبوده است. حداقل ميتوان گفت که يکي از تفسيرهاي قلب گرايش و يکي هم، معرفت است. پس، در مفاهيم اختلاف زيادي است. ممکن است کسي چيزي را اثبات کند و کس ديگر رد کند ولي در واقع ما همديگر را رد نکنيم؛ چون آنچه اثبات ميشود غير از آن چيزي است که رد ميشود.
ما بايد بگوييم فطرت از ديدگاه چه کسي؟ روانشناسان نيز اين اصطلاحات و تعبيرات را دارند. بايد تعيين کنيم که فطرت را از ديدگاه چه کسي ميخواهيم معنا کنيم؛ چون ديدگاهها متفاوت است. بايد تعيين کنيم که از ديدگاه لغت، يونگ، روانشناسان، عرفا، فلاسفه و متکلمان، در خود متکلمان کدام متکلم. يا قرآن و يا روايات مقصود است. دهها معنا براي فطرت گفته شده است. گاهي واژه فطرت را به کار مي برند که به معناي عامي است که دکتر آذربايجاني فرمود؛ يعني هر چيز غير اکتسابي؛ حتي اينکه دست را اينطوري ميکنيم و حرکت ميکند اين نيز فطري است. اشکال ندارد. اين را هم ما از کسي ياد نگرفتيم، با آن اصطلاح که از کسي ياد نگرفتيم، همه بدن انسان فطرت است و هر چيزي که خدا در بدن انسان گذاشته است. بچهاي که چيزي نميفهمد همة حرکتهايي که انجام ميدهد فطري است. با اين اصطلاح ميخواهيم بحث کنيم. به نظرم از حاضران در جلسه کسي مخالف اين نيست که اينها در بدن انسان وجود دارد. اما اسمش را، راه خداشناسي و برهان خداشناسي نميگذاريم و ميگوييم که چيزهايي در فيزيولوژي بدن هست،. بنابراين، اين هم بايد مشخص شود. شايد بعد از بيان ديدگاهها، دربارة فطرت در قرآن و روايات نيز بحث کنيم. فطرت، بحث مهمي است..
در قرون وسطي دو قطب فلسفي آگوستين و سَن توماس را داريم. آگوستين نظريه اشراق را قبول داشت و ميگفت که اين مُثل در خدا است و خدا اشراق ميکند و اکتسابي نيست. سن توماس، اشراقي نيست و از استادش آلبرت کبير تأثير پذيرفته که او هم از ابنسينا تأثير گرفته است. ميگفت همين نظريه ارسطو و فلاسفه اسلامي را که انسان مفاهيم را انتزاع ميکند و به اين حقايق ميرسد.
در عصر جديد نيز فلسفه بعد از چند قرن رکود و دوران شکاکيتي که قرن 14، 15 و 16 بود وقتي در قرن 17، مکاتب فلسفي شروع شد و راسيوناليزم (عقلگرايي) و آمپريسم (تجربهگرايي) مطرح شد، نزاع اصلي دربارة فطرت بود. حرف دکارت و لايبنيتز و عقلگرايان اين بود: Innate Idias (مفاهيم فطري) و ميگفتند که اين پايه فلسفه است. همانطورکه صنعتگر وقتي صنعتي را ميسازد، مارک خودش را ميزند که مثلاً ساخت ايران، خداوند هم وقتي انسان را آفريد مفاهيم فطري را در روح انسان قرار داد که يکي از آنها معرفت خودش بود. آمپريستها و جان لاک اين را قبول نداشتند. او در کتاب تحقيق در فهم بشر دراينباره نوشت و لايب نيتز در کتاب تحقيقي نو در فهم بشر جواب داد. جان لاک ميگفت که ما اين را قبول نداريم؛ اما اگر بگوييد که انسان قدرت دارد ـ که فلاسفه اسلامي و برخي از متکلمان نيز گفتند که انسان قدرت دارد ـ استدلال کند يا اگر اجتماع نقيضين را تصور کرد حکم کند، ما اين را قبول داريم. يعني از اين لحاظ در اين تقسيمبندي، ارسطو و فلاسفه اسلامي آمپريست و تجربهگرا ميشوند. طبق اصطلاحي که در قرن 17 براي راسيوناليسم و آمپريسم شده است، راسيوناليستها کساني بودند که فطرت را قبول داشتند و ميگفتند که خدا وقتي انسان را ميآفريد مفاهيمي را در روح او قرار داد و اين مفاهيم اينطور نيست که از خارج انتزاع شود. در مقابل آمپريستها که هکه مفاهيم و علوم را اکتسابي مي دانستند.
پس، شروع عصر جديد با نزاع دربارة فطرت است. متکلمان اوليه ما نيز نزاعشان همين بوده است. دو مکتب اوليه در علم کلام داريم که چنين است: يکي، مکتب کوفه که تا قرن سوم است که اصحاب ائمه بودند؛ مانند هشامبنحکم، هشامبنسالم، زراره، محمدبنمسلم، مؤمن طاق و ديگران. ديگري مکتب بغداد است که در غيبت صغري و کبري است. شيخ مفيد، سيد مرتضي و شيخ طوسي نيز نزاعشان همين بوده است. کوفيان به معرفت اضطراري معتقد بودند و منظورشان همين فطرت بود. نوبختيان که نظري بين کوفه و بغداد داشتند هر دو معرفت (اضطراري و نظر) را قبول داشتند. بغداديها، نظر را قبول داشتند که به معناي استدلال است. اولين بحثي که در کتابهاي بغدادي ها ميبينيم بحث نظر است و بحث فطرت و معرفت اضطراري کنار گذاشته ميشود. اگر تصحيح الاعتقاد شيخ صدوق را مطالعه کنيد که مکتب قم است و مکتب قم هم به کوفه نزديک است؛ فطرت اضطراري را قبول دارد؛ ولي شيخ مفيد قبول نميکند و ميگويد که ما اين را قبول نداريم، و اگر بگوييم که فطرت در قرآن و روايات آمده و نميتوان آن را کاملاً رد کرد، به معناي قدرت استدلال است که همان نظر ميشود که آمپريستها آن را قبول دارند. جان لاک پس از رد فطرت، مي گويد اگر مراد قدرت استدلال است ما قبول داريم. اينها هم همين را ميگويند و برخي از فلاسفه اسلامي نيز همين را به عنوان فطرت عقل مطرح کردند که ما نيز منکرش نيستيم. اگر وقت شد عرض ميکنيم که تفسير فطرت عقل چيست؟ من خيلي وارد مکاتب ديگر نميشوم. معاصران اين بحث فطرت را گسترده کردند و خيلي ديدگاهها متفاوت است. بحث گرايش مطرح شده است که مرحوم شاهآبادي برهاني را براساس گرايش مطرح کردند. من تحليلي دربارة اين مسائل دارم که اگر فرصت شود عرض ميکنم که مسئله چيز ديگري است و اين آقايان به مسئلة اصلي توجه نکردهاند و به لازمة آن توجه کردند و براساس آن برهان ساختند.
دکتر رضانژاد: از جناب آقاي دکتر برنجکار تشکر ميکنيم. چنانکه در ابتدا توضيح دادم، دهها و صدها پرسش دربارة فطرت مطرح است. پرسشهاي ديگري غير از آنچه من عرض کردم، آن پرسشها انحصاري نيست. اينکه فطري بودن يک معرفت و يا احساس به چه معنايي است و دقيقاً فطري بودن يک موضوع را چگونه معنا ميکنيم از مسائل مهم اين باب است. اينکه فطرت در قلمرو چه علمي است؟ در قلمرو زيستشناسي، روان شناسي، کلام يا فلسفه است؟ وقتي ميگوييم که امري فطري است، فطري بودنش يک موضوع فلسفيـعقلي است يا علميـتجربي يا نقليـتاريخي؟ اگر ميگوييم که خداپرستي فطري است، اين گزاره با چه روشي بايد بررسي شود؟ اينکه برخي گفتند که منشأ دين، فطري است، آيا منشأ دين از ناحيه فطرت است؟ دراينصورت، انسانشناسي علمي به چه کار خواهد آمد؟ آيا اين موضوع با انسانشناسي فلسفي مرتبط خواهد بود يا انسانشناسي ديني و نقلي؟ موضوع اين بحث، تبيين اين نکته است که ما فطرت را «راهي» به سوي شناخت خدا قلمداد ميکنيم يا اينکه فطرت ميتواند «برهان» باشد؛ حتي اگر برهان را به تعبير دکتر برنجکار، راه بدانيم يا يکي از راهها بدانيم. اگر برهان باشد قابليت استدلال براي ديگران نيز هست و ميتوانيم يکي از براهين وجود خدا را فطرت بدانيم؛ ولي اگر برهان نباشد و راه باشد، اين راه براي عدهاي مطرح خواهد بود و عدهاي ميتوانند با بهوجود آوردن زمينههايي به اين سمت رهنمون شوند که موانعي هم ميتواند باشد و به اين راه رهنمون نشوند.
خيلي دوست داشتيم که حضرت استاد وارد اصل مطلب شوند. از توضيحات ايشان و تاريخچه فطرت و سيري که مسئله فطرت از قديم تاکنون داشته است و دستهبندي ارائه شده، تشکر ميکنيم. در خدمت جناب آقاي دکتر گرجيان خواهيم بود و استدعا دارم اساتيد محترم معني مورد نظرشان از مفهوم فطرت را بگويند که من مقصودم از فطرت اين است و با اين فرض صحبت ميکنم که اين فطرت ميتواند برهان باشد و يا ميتواند راه باشد يا هيچ کدام از اينها يا شق سوم يا شقوق ديگري را استفاده کنيم.
الف: راهي براي شناخت خدا؛
ب: مقدمهاي براي اثبات وجود خدا.
مثلاً انسان معلول و نيازمند است؛ هر نيازمندي و هر معلولي هم بدون علت نيست؛ پس انسان هم علتي دارد. پس در اينجا فطرت به عنوان مقدمهاي براي اثبات وجود خداوند مطرح است و برهان يعني اين. پس اينکه گفته مي شود، فطرت برهان براي اثبات خداوند است؛ يعني فطرت بايد يکي از مقدمات اثبات وجود خداوند در فرايند استدلال قرار بگيرد. دربارة خداشناسي نيز همين را ميگوييم که اگر در برهان اثبات وجود خداوند، يکي از مقدماتش فطري باشد، اين شکل برهان، فطري است. بهعبارتديگر، ميتوان در فرآيند استدلال، از فطرت بعنوان مقدمهاي (صغري و يا کبري) فطري براي اثبات وجود خداوند استفاده کرد. آنچه محصول اين استدلال است، علم حصولي است نه علم حضوري و اينکه اين علم حصولي چقدر ارزش دارد و آيا به اندازه شناخت حضوري ارزش دارد محل بحث ما نيست. علم حصولي، نگاه از دور است؛ درحاليکه شناخت حضوري و شهودي، شناخت از نزديک است و طبيعي است که اين ارزشمندتر است. اما خود فطرت يک امر حضوري و شهودي و يا به عبارت ديگر شهود قلبي است.
والفکر حرکة الی المبادی
ومـــن المبـــادی الی المراد3
طبيعي است که اين حرکت است و هر حرکتي هم راه ميخواهد. مگر ميشود که حرکت باشد و بستر حرکت نباشد! همانطورکه خودشان فرمودند فطرت در عين برهان بودن راه هم هست.
اگر مراد از فطرت گرايشهاي عملي باشد؛ چون گرايش عملي، سير باطني شخص است، ميتواند راه نيز باشد. او در اين سير باطني تلاش ميکند و انسان در جان خودش حرکت ميکند که سير در راه داشته باشد، البته سلوک و مسلک و سالک در اين قسم، با هم مشترکند يا به عبارتي، متحد هستند. پس فطرت با هر دو معنا؛ يعني هم وقتيکه در قالب قياس برهاني ارائه ميکنيم که يکي از مقدماتش فطري است و چه هنگامي که امر بينشي نميدانيم و آن را از ابعاد گرايشي بدانيم، ميتواند راه باشد، همانطورکه ميتوانست برهان باشد.
گرايشها؛ يعني بايدها و نبايدها که به حکمت عملي مربوط است. دربارة حکمت عملي و حکمت نظري اختلاف چنداني نيست؛ اما اينکه آيا عقل عملي و عقل نظري جداگانه داريم يا نه؟ آيا کار عقل عملي بينش است و يا فقط عماله است و نه علامه؟ در اينجا نميتوان بحث کرد. اما در بحث گرايشها در حوزة بايدها و نبايدها و امور اعتباري مطرح هستند، اعتباريات دو قسمند: اعتباري به معناي قرادادهاي اجتماعي است که در زمانها، مکانها و شرايط مختلف فرق ميکنند؛ اما برخي از امور اعتباري هستند که با نظام تکوين هماهنگ هستند و پشتوانههاي تکويني دارند. طبيعي است که اينها امور حقيقيه هستند؛ اگرچه به ظاهر با عنوان بايدها و نبايدها مطرح هستند؛ اما پشتوانههاي حقيقي دارند. مثلاً پزشک به مريضش ميگويد که اين دارو را حتماً بخور يا آن کار را حتماً نکن يا آن چيز را نخور و همه احکام شريعت و حتي ميتوان گفت معتقداتي که از جانب شرع مقدس براي ما آورده شده است، در لوح محفوظ پشتوانههاي حقيقي دارند؛ همانطورکه در اصول ميگويند که احکام تابع مصالح و مفاسد نفسالامري در لوح محفوظ هستند. البته مرحوم علامه ملاک اعتباري بودن را سودمندي ميداند و سودمندي که همان فايده تکويني است مثل «لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ»4 قسط و عدل سودمند است و بهشت مي آورد.
جناب دکتر برنجکار فرمود که علم ايجادي نيست؛ بلکه اکتشافي است. من به يک معنا مخالف نيستم؛ اما اگر اکتشافي هم باشد براي اکتشاف آن بايد برهان آورده شود. صرف اينکه من بگويم اين در حاق وجود انسان نه به نحوي که ايشان صرفاً و صرفاً فرمود که يک قرائت اين است که به شکل بالقوه در وجود انسان است، آنگونه که برخي ميگويند که توليد علم به معني پردهبرداري است نه ايجاد علم. کار برهان اين است که پرده موجودي را که اگر به قول حضرتعالي که امري فطري در نهاد و حاق انسان است، کنار ميزند و حقايقي را که بالقوة در سرشت انسان است هويدا ميکند. پس اگر حتي من صميمه باشد، در صورت نظري بودن نياز به دليل و برهان دارد؛ يعني واسطه در اثبات لازم دارد نه براي مرحلة ثبوت. ما نميخواهيم برهان براي مرحله ثبوت بياوريم، برهان براي اثبات است. اينکه ميگويند ذاتي علت نميخواهد؛ يعني واسطه در ثبوت نميخواهد؛ اما واسطه در اثبات ميخواهد. چه بسا برخي قضاياي ترکيبي، نياز به برهان ندارند و برخي قضاياي تحليلي، نياز به برهان دارند. امور ترکيبي داريم که نياز به برهان ندارد؛ مثلاً آب سرد است، قضيه ترکيبي است اما نياز به برهان ندارد. قضاياي تحليلي را داريم که نياز به برهان دارد؛ درحاليکه من صميمه است؛ مثلاً ميگوييم که آب از اکسيژن و هيدروژن تشکيل شده است. اين نيازمند به کارکرد دارد تا اثبات شود. امري است که برهانبردار ميتواند باشد. پس قضيه بديهي (چه تحليلي و چه ترکيبي) نياز به دليل و اثبات ندارد و اگر نظري (چه تحليلي و چه ترکيبي) نياز به دليل و اثبات دارد.
دکتر رضانژاد: از جناب آقاي گرجيان تشکر ميکنيم که دربارة موضوع فطرت راه يا برهان براي شناخت خداوند، نکاتي را فرمود. نکتهاي را تذکر ميدهم و سپس در خدمت دکتر آذربايجاني خواهيم بود. در غرب از فطرت با عنوان برهان اجماع عام تعبير ميکنند که تعبير لاتين آن اين است: common consent argument existence of god، که بحث اثبات وجود خدا مطرح است که فطرت ميتواند براي اثبات وجود خدا مفيد باشد يا نه؟ دراينباره نظريات مختلفي است. دربارة برهان اجماع عام، هم در ميان متکلمان پروتستان و هم کاتوليک، نظرياتي است. برخي از آن نظريات مبتني بر تعبير روانشناسانه از فطرت است که بايد در جاي خودش و با تفصيل بيشتري مطرح شود. در ادامه جناب آقاي دکتر آذربايجاني ديدگاه روانشناسانه يونگ و جيمز را درباره فطرت تقرير و اگر نقدي دارند بيان ميکنند.
اينکه گفتيم عقلي است نيز دو قسم ميشود. اين سؤال ميشود که آيا اين عقلي که وجود دارد برهاني است؟ که تقريرها از اين جهت مختلف است. مثلاً تقريري که امامw به تبع استادشان آقاي شاهآباديw مطرح ميکند تقريري است که راه فطرت، راه عقل است و برهانپذير هم هست؛ ولي برخي ديگر هم بحث عقل را مطرح ميکنند و برهانپذير هم نيست. بيشتر تفصيل نميدهم.
يک نکته ديگر هم در فرمايش آقاي دکتر برنجکار بود. عرض من که گفتم بعضي که معناي فطرت را محدود مطرح کردند ناظر به ايشان نبود، ناظر به آثار استاد شهيد مطهري بود که ايشان هم در کتاب اصول فلسفه جلد پنج صفحه 52، در پاورقيها اين مطلب را مطرح ميکند و هم در کتاب فطرتشان که فطرت را به فطرت دل اختصاص ميدهد؛ ولي ما گفتيم که معنا اعم است.
او ميگويد که غرايز و فطريات انسان دو بخش است: يکي عرصه فرودين آنها هستند که جنبههاي جسماني است؛ مثل خودخواهي انسان يا اينکه دنبال لذايذ ميرود. بخش ديگري از غرائز و فطريات در انسان است که زير اين جنبههاي فرودين است و عميقتر قرار دارد. او نميگويد که فراتر؛ بلکه ميگويد که عميقتر است. مثل عواطف عميق و ارجمندتري؛ مثل از خودگذشتگي، فداکاري، ميل به تقدس و چيزهايي از اين قبيل را غرائز و فطرياتي ميدادند که بخش عميق است و اسمش را ناهوشيار ميگذارد.
مقدمات بحث را به ترتيب نقل ميکنم. اولين بحثش طبقهبندي ميان آن دو دسته است. بحث دومش اين است که به عرصه عميقتر، ناهوشيار ميگويد؛ يعني بخش زير آستانه آگاهيهاي انسان. ويليام جيمز در بعضي از نوشتههايش اين را سه بخش ميکند: آگاهي يا هوشيار، نيمههوشيار (subconscious) و ناهوشيار (unconscious) است. نيمههوشيار، قسمتهايي است که الآن ما به آن آگاهي نداريم ولي اگر اراده کنيم و بخواهيم ميتوانيم بدانيم؛ مثل محفوظات و يادگيريهاي قبلي ما. اما ناهوشيار آن است که آگاهي و توجه بالفعل نداريم و اگر بخواهيم نميتوانيم بدانيم و از طرق ديگر، از طريق حوادث و روشهاي مختلف است که اين حالت ناهوشيار بايد بالا بيايد. اين نکته دوم بود.
نکته سوم اين است که شهودها، فرضيهها و حقايق عميقي که از عالم بالا مشاهده ميکنيم از طريق ناهوشيار است. اگر شرايطي پيش آيد که انسان به آن ناهوشيار متصل شود که ويليام جيمز در کتاب انواع تجربه ديني که اخيراً ترجمه هم شده است5 200 مورد از تجربههاي ديني از اشخاص مختلف را نقل کرده است. يک مورد، تجربهاي است که براي خود ويليام جيمز اتفاق ميافتد و در دو جا به صورتهاي مختلف نقل ميکند. او ميگويد که به کوهنوردي رفته بوديم و من عقب ماندم. حالتي برايم پيش آمد که گويي در همة فضاي اطرافم، ارتباط با خدا را حس ميکردم و اين را مبنائي براي تجربهديني خودش قرار ميدهد. البته با تواضع بيان ميکند و از اول کتاب هم ميگويد که من صاحب اينها نيستم و اينها را از ديگران نقل ميکنم؛ ولي در يک جا بهطور صريح و در جاي ديگر هم بهطور تلويحي ذکر کرده است.
جمعبندي نظريه ويليام جيمز اين است که او راه به سوي خدا را از طريق فطرت و ناهوشيار ميداند که صريحاً ميگويد من به خوبي ميپذيرم که سرچشمه زندگي مذهبي همين ناهوشيار ما است که به سوي خدا راه دارد. گاهي اسمش را حس حقيقتياب دروني ميگذارد.
يکي از اختلافات يونگ با فرويد اين است که به شدت علائق مذهبي داشته است و در زندگينامهاش که منتشر شده و خود نوشت است، يکي از شاگردانش به او کمک کرده و مصاحبه کرده است احوالات مذهبي زيادي داشته است. حتي در اواخر عمرش، برجي در خارج مونيخ درست کرده بود و مواقع فراغتش براي مراقبه و خلوت به آنجا ميرفت. سرودهايي هست که مدعي است که اين سرودها را براي گفتگوي با ارواح مردگان بيان ميکنم که در ضميمه کتاب يونگ آمده است. در زندگي نامهاش هست که دو مرتبه به حالت رويا يا مکاشفه به او نشان داده ميشود که در آستانه جنگ جهاني دوم همه اروپا را آتش گرفته است. يا به مسافرت که ميرود زنگ ميزند که نوهاش در حوض افتاده است. از اين حالت و تجارب هم داشته است. آنچه يونگ دربارة ارتباط انسان با خداوند ميگويد همان فطرت خداشناسي است که در طي چهار مقدمه عرض ميکنم.
مقدمه اول اين است که ساختار شخصيت از نظر يونگ سه بخش دارد: بخش اولش هوشيار است که ميگويد همين آگاهيها و نظامي که ما براي امورمان ميدهيم اين بخش هوشيار ما است. بخش دوم، ناهوشيار فردي است که در اين قسمت با فرويد مشارکت دارد؛ اما از اين جهت با فرويد اختلاف دارد که فرويد ميگويد که علت همة رفتارهاي ما غريزة جنسي است. اما يونگ قبول ندارد. بخش سوم، ناهوشيار جمعي است که يونگ کسي است که مفهومي به نام ناهوشيار جمعي را ابداع کرده است. او ميگويد که ناهوشيار جمعي محل تجمع امور مشترک غير اکتسابي انسانها در طول قرون است که اين را آرکيتايپها يا کهن الگوها مينامد. مثلاً ميگويد که تصوير خدايان، شيطان، روح و تمايلات انسان به شيطان در ناهوشيار جمعي انسان قرار دارد. بحثهاي يونگ به ادبيات و فلسفه و بحثهاي مختلف هم راه پيدا کرده است. پس ميگويد که ساختار رواني بشر داراي بخشي به نام ناهوشيار جمعي است که در آن قسمت هم ارتباط انسان با خدايان از همين قسمت است بهطور کلي.
نکته دوم اين است که ميگويد رشد انسان در دو مرحله قرار دارد: يکي بامداد، يکي پسين. بامداد عمر انسان تا حدود 35 سالگي و دوره پسين پس از 35 سالگي است. براي همه انسانها اين حالت وجود دارد.
نکته سوم اين است که قائل به نوعي ثنويت خير و شر در روان انسان است؛ مثلاً شيطان و خدا؛ درونگرايي و برونگرايي. چيزهاي مختلفي را به عنوان حالت ثنويت در روح انسان برميگزيند.
نکته چهارم اين است که ميگويد ما يک سنت غربي و يک سنت شرقي داريم. در سنت غربي که منظورش کشورهاي غربي است ميگويد که تمايل انسانها به برونگرايي است؛ ولي شرقيها درونيگرايي است.
جمعبندي و نتيجه اين نکات اين است که انسان به دليل ناهوشيار جمعي ناچار است که تمايلات به آرکيتايپها را داشته باشد. فقط کاري که در اختيار ما هست اين است که مخدوممان را خودمان انتخاب ميکنيم که مخدوم ما شياطين باشد يا خدا؛ وگرنه ناچار از اين هستيم که گرايش به آن سمت داشته باشيم. نکته دوم، ثنويت خير و شر و بحث آرکيتايپها است، اين تمايل در ما وجود دارد. در دورههاي رشد انسان در نيمه دوم عمر انسان است که حالتهاي برونگرايي که اشتغال و ازدواج و کار و توجه به اينها هست مقداري فروکش ميکند و توجه به درون بيشتر براي ما اهميت پيدا ميکند. اين تمايلات با دروننگري و درونخواهي در انسانها شعلهور ميشود و نياز به مراقبه و خلوت دارد که ميگويد در اين جهت سنتهاي شرقي خيلي بيشتر ميتوانند به ما کمک کنند؛ چون سنتهاي شرقي روشهايي براي مراقبه و خلوت دارند. يکي از ويژگيهاي جالب يونگ اين است که در بين روانشناساني که مطالعه کردم، بيشترين آشنايي را با قرآن داشته است و دربارة سوره کهف که هجدهمين سوره قرآن است براساس همين نگاه آرکيتايپ بحثي دارد که ميگويد آرکيتايپ يا الگوي اصلي در اين سوره وجود دارد همان پير، مراد و حرکت به آن است يا به معناي ديگر، تولد دوباره انسان در آن جهت است.
جمعبندي اين مسئله اين ميشود که باتوجه به اينکه در دوره دوم عمر انسان تمايلات دروننگري انسان بيشتر ميشود انسان ميتواند در دوره پسين از سنتهاي شرقي بيشتر استفاده کند. شرقي را به معني عام ميگويد اعم از اديان ابراهيمي و اينکه انسان دنبال کند و مخدوم خودش را پيدا کند که اينجا با خلوت و با نگاه به آن ناهوشيار جمعي ميتواند به سمت خدا حرکت کند. يونگ صريحاً اين را بيان ميکند و ميگويد که در قرن 20 با مشکلاتي که براي بحثهاي مختلف معرفتي پيش آمده، تنها راه بشر به سوي خداوند آن ناهوشيار جمعي است و خيلي بر اين تأکيد ميکند.
پس، ويليام جيمز و يونگ هر دو براي راه به سوي خداوند بر راه فطرت تأکيد دارند؛ يعني ميگويند که غير اکتسابي است؛ البته روشهاي اکتسابي نيز ميتواند به انسان کمک کند. هر دوي آنها بر ناهوشيار تأکيد دارند با اين تفاوت که ويليام جيمز بر ناهوشيار فردي تأکيد دارد و از طريق تجربههاي ديني اين مسير را طي ميکند و يونگ بر ناهوشيار جمعي تأکيد دارد و مسير را از خلوتهاي انسان طي ميکند بدون اينکه بحثي از تجربه ديني کند. با خلوتهايي که انسان دارد ميتواند از مراقبه دروني به سمت خداوند راه پيدا کند.
دکتر رضانژاد: از حضرت استاد آقاي دکتر آذربايجاني تشکر ميکنيم که در اين وقت محدود توانست دو تقرير در موضوع فطرت از ديدگاه دو روانشناس غربي ارائه بفرماييد. اگر در اين وقت محدود نتوانيم به ابعاد ديگر مسئله بپردازيم و اساتيد به اين نتيجه رسيدند که به جلسه ديگري نياز است مانعي نيست که در جلسه ديگري، اين موضوع پيگيري شود. در خدمت جناب استاد آقاي دکتر برنجکار هستيم که دربارة موضوع فطرت راه يا برهان ديدگاهش را بفرمايد.
در فرمايشات دکتر گرجيان نيز نکاتي بود که ملاحظاتي داريم؛ ولي شايد اينجا، جاي آن نباشد؛ مثل اينکه آيا واقعاً امور تحليلي نيازمند به برهان است؟ من اين را قبول ندارم، شخصي که نياز دارد اثبات کند که آب از اکسيژن و هيدروژن است؛ چون آب را به اکسيژن و هيدروژن تعريف نميکند او هنوز به تحليلي بودن نرسيده است؛ وگرنه اگر از اول آب را به اين دو عنصر تعريف کند ديگر به دليل نياز ندارد؛ مثل اينکه مرد متأهل را به مردي تعريف کنيم که زن دارد. اين ديگر برهان نميخواهد. آنجا که نميدانم آب از چه تشکيل شده است، بايد تحقيق کنم. البته اين موضوع بحث ما نبود؛ ولي نياز به بحث دارد که اين تحليلي نيست. قبل از اينکه ما استدلال کنيم و ما وقتي ميگوييم که آب يعني همين مادة سيالي که من خوردم، نميدانم که از چه تشکيل شده است و بايد تحقيق کنم. اگر کسي بعد از اثبات تشکيل آب از اکسيژن و ئيدروژن به اين رسيد و اينطوري تعريف کرد بعد از تعريف ديگر دليل نميخواهد. چون قبل از تعريف، تحليلي نيست. اين موضوع بحث ما نيست.
اين حرفها در منطق ارسطويي معنا ندارد؛ اما ما که ملتزم به منطق ارسطويي نيستيم. حداقل شما که عارف هستيد نبايد ملتزم باشيد. من کار ندرم اين آقا عارف است و آن آقا عارف است؛ با مصاديق کار ندارم. به نظرم آن (استدلال عقلي) درست است، اين (شهود قلبي) هم درست است. هم برهان و مقدمات يقيني در جايگاه خودش درست است و اين هم نوعي معرفت است. ما نبايد چيزي را قبول کنيم و بقيه چيزها را رد کنيم. اين در جاي خودش محترم است، آن هم در جاي خودش محترم است. قلب اموري را ميفهمد که عقل به آن نميرسد؛ البته حرف قلب نبايد با عقل منافات داشته باشد. عقل حجيت بالذات دارد و هر چه خلاف عقل است کنار گذاشته ميشود. فراتر از عقل غير از ضد عقل است. عقل چه کاره است که در اينجا بحث کند، عقل استدلال ميکند و وجود خدا را اثبات ميکند.
به نظر ما، بحث فطرت به قلب برميگردد و معرفتي بسيار متعالي است که در همة انسانها نيز وجود دارد و نياز به اين هم ندارد که در منطق ارسطويي بياوريم تا بتوانيم معتبرش کنيم. آن، منطق جدايي دارد. منطقش هم خيلي بالاتر از اين منطق است. البته اگر طبق منطق ارسطويي بگوييم بايد برايش برهان بياوريم؛ ولي اگر در اين چهارچوب نباشيم نيازي نداريم؛ چون آفتاب آمد دليل آفتاب. من آفتاب را ميبينم، شما ميگوييد که استدلال کن. من ميگويم که چون نور ميآيد و من هم احساس گرما ميکنم، پس آفتابي هست. اين خندهدار است! براهين را براي ملحدين ميآوريم. از حضرت عليA سؤال کردند: «هل رأیت ربک؟» فرمود: «ما کنت اعبد رَبّاً لم أَرهُ».6 براي حضرت عليAبرهان بياور و خدا را اثبات کن، ميگويد: لم أعبد رباً لم أره. البته حضرت علي براي برخي افراد گفته: «هل يکون بلاء من غير بان أو جناية من غير جان» براي افراد متوسط هم بايد برهان آورد. يا امام صادقA که با ابي العوجاء بحث ميکرد. ما هم به عقل و هم به قلب معتقديم. هم راه عقلي و هم راه قلبي را قبول داريم. يکي را هم reduction و تحويل نميکنيم به ديگري، فرو نميکاهيم. آن هم منطقش را دارد و بايد منطقش را بحث کرد که اين چه منطقي دارد.
فطرت عقل به اين معني که عقل ميتواند استدلال کند را منکر نيستيم؛ اگرچه در روايات عنوان فطرت براي اين بحث نيامده است. آيه فطرت و رواياتي که در ذيل آيه فطرت مطرح شده است مهم است اگرچه گاه تفسير ديگري نيز از تفسير روايات ارائه ميشود. البته خوشبختانه در چهل حديث ديدم که حضرت امامw به فطرت علمي و معرفتي تصريح ميکند و فقط بحث گرايشي نيست و امام اين را مطرح کرده است؛ برخلاف ديگران که خيلي دربارة آن بحث نکردند. اين خيلي مهم است. پشتوانه همه اين حرفها معرفتي است که خداوند به ما داده است: «فَاَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَر النَّاسَ عَلَیْهَا».8 اين فطرت، در روايات به معرفت تفسير شده است و وقتي از آيه فطرت سؤال کردند فرمودند که معرفتي است که خداوند در روح همة انسانها قرار داده است، نه يک عده از عرفا. بله کساني در منطق فطرت جلو ميروند به درجات بالايي از فطرت ميرسند؛ ولي اصل فطرت در همه انسانها وجود دارد و اين هم فعل الهي است. «کُلُّ مَوْلودٍ يُولَدُ على الفِطرَةِ، يَعني على المَعْرِفَةِ بأنّ اللّه َ عزّوجلّ خالِقُهُ».9 در ذيل آيه «وَ أِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلى»10 نيز فطرت تفسير شده و روايات فراواني وجود دارد.
بنابراين فطرت، اين نيست که گرايشي باشد که براساس آن، برهان بچينيم. البته اينکه برهان درست است يا نه، واقعاً فرصت نيست. به نظرم آن گرايش، نتيجه اين فطرت است. ملحد از اولين قدم برهان اشکال ميکند و قبول ندارد. چه کسي گفته من گرايش به کمال دارم من گرايش به پول دارم. آگوستين، آنسلم و بزرگان ما که اين را گفتند چون آنها عاشق خدا هستند و خدا را قبلاً در نور فطرت ديدهاند و اکنون برايش تئوريپردازي ميکنند. ولي هيچ ملحدي با اين برهان خداشناس نميشود و من آن را قبول ندارم. من معتقدم استدلالهايي هم که ميآوريم پشتوانهاش معرفت است، يعني همه انسانها خداشناسند و انسان خداشناس متولد ميشود، کل مولود يولد علي الفطره و اين انسان خداشناس است که برهان ميآورد. بعضي براهين خوب است و براي ملحد هم ميتوان ارائه کرد؛ مثل برهان وجوب و امکان؛ ولي بعضي براهين اينطوري نيست. حکايت يافت ما است. نتيجه يافت ما است که عاشق خدا ميشويم و بعد ميگوييم که ما عاشق خدا هستيم. با اين تفسير ميگوييم آقاي يونگ هم درست ميگويد. اين معرفت حجت الهي است.
در آيه عالم ذر ميگويد: «وَاِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلى. شَهِدْنآ أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ اِنّا کُنّا عَنْ هذا غافِلينَ. أَوْ تَقُولُوا اِنَّمآ أَشْرَکَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ کُنّا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَفَتُهْلِکُنا بِما فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ وَکَذلِکَ نُفَصِّلُ الْآياتِ وَلَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ»11. يعني ميگويد آن معرفت از بين هم نميرود و نابود نميشود و در اساس وجود انسان است. دين قيم هم براي همين دين قيم است؛ چون در ذات انسان هست. لذا آنهايي که مخالف خدايند ميگويندکه عصيان ميکنيم. در مقابل کي عصيان ميکني، خدا را که قبول نداري؟! خدا را قبول دارد و با خدا کلنجار ميرود. ميگويد که بچة من را کشتي، انکارت ميکنم. بحث شرور باعث شد که خيليها مؤمن شوند؛ چون در گرفتاريها به خدا توجه ميکنند و همين شرور باعث شد برخي دشمن خدا ميشوند.
همه ما خدا را ميشناسيم و اين معناي اصلي فطرت در بحث خداشناسي است و اين هم منطق خاص خودش را دارد. منطقش چيست؟ منطقش تذکر است. همة انبياء، دين و نماز براي چه است؟ «أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِکْری».12 همة اينها براي اين است که اين معرفت را تذکر دهند. اين که پيامبرآمده و مي گويد: قولوا لا اله الّا الله تفلحوا، بر اساس فطرت حرف ميگويد؛ لذا مردم جانشان را براي اين پيامبر ميدهند؛ چون در ذات خودشان اين اساس دين هست.
دکتر رضانژاد:از جناب آقاي دکتر برنجکار تشکر ميکنم که نکاتي را فرمود. از جناب آقاي دکتر گرجيان تقاضا دارم که نکاتي را بفرمايد
اما اينکه فرمودند اگر ما به قلب و معرفت قلبي و شهودي رسيديم چه کاري به برهان داريم. حرف واضحي است. البته اگر در مقام استدلال براي ديگران برنياييم و تا در مقام تدوين و تاليف نباشيم و ديگر آنکه در شرايط خاص قرار نگيريم گاه افراد که مثلاً بچه اش مي ميرد يا شبهه اي برايش ايجاد شود، چه بسا امر بديهي را انکار ميکند: «وجَحَدوا بِها واسْتَیْقَنَتْها اَنْفُسَهُم ظُلْماً و عُلُوّاً»13 که اگر شبههاي براي او ايجاد شده بايد براي او برهان آورد.
حضرتعالي هم فرموديد که منطق ارسطويي اينطور است و آنطور است و کارآيي ندارد. اين نکته را هميشه اذعان داريم که بايد اصلاحاتي در منطق ارسطويي انجام شود ولي نبايد منطق ارسطويي را کنار گذاشت. بر فرض ضرورت کنارگذاري شما منطق ديگري ارائه کنيد. اينکه فرموديد طبق منطق ارسطويي اينگونه گفته شد. من عرضم اين بود که اشکال ندارد اگر بخواهيم اشکال، تتميم يا ترميم کنيم و منطقي را ارائه کنيم و اگر مطالب علمي خودمان را براساس منطق بار کنيم بسيار خوب است اگر منضبط و مشخص باشد و حقير هم با حضرتعالي کاملاً موافق هستم که منطق ارسطويي در برخي از عرصهها نياز به ترميم دارد، اما مطالب حضرتعاي مضر به بحث ما نيست.
نکتة بعدي اينکه در نهاد همه انسانها «فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا»14 هست. بنده قبول دارم اما اين آيه را هم توجه کنيد که «وَاللّهُ أَخْرَجَکُم مِّن بُطُونِ أُمَّهَاتِکُمْ لاَ تَعْلَمُونَ شَيْئًا وَجَعَلَ لَکُمُ الْسَّمْعَ وَالأَبْصَارَ وَالأَفْئِدَةَ»15 پس بايد اين دو را کنار هم بگذاريم. «فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا»16 ، به نحو بالقوه است؛ اما «وَاللّهُ أَخْرَجَکُم مِّن بُطُونِ أُمَّهَاتِکُمْ لاَ تَعْلَمُونَ شَيْئًا»17؛ يعني الآن بالفعل چيزي نميداند و بايد به تعبير وجود مقدس مولي الموحدين روحي له الفداء آثار عقلي پيدا کند. بايد اين گنجينهها و دفينهها را انبياء به وسيلة به کارگيري عقل بشري آشکار نماييد.
نکتة ديگر اينکه از جانب هر دو بزرگوار اين جواب داده نشد که اگر معرفت فطري نظري بود، در عين فطري بودن نظري بوده و بديهي نبوده است آيا نياز به برهان دارد يا نه؟ به نظرم ثقل کلام هم اين جا است. بحث قضاياي تحليلي و يا ترکيبي را که مطرح کرده بودم ميخواستم اين را بگويم که چه بسا قضاياي تحليلي که نيازمند برهان است معيار، بديهي بودن يا بديهي نبودن است، اگر بديهي اولي بود نياز به برهان نخواهد داشت و نميتوان برهان آورد. اگر هم برهان آوردي از باب انتباه است. اما اگر نظري بود چه تحليلي و چه قضيه ترکيبي و يا به ديدگاهي بديهي اولي نبود، نياز به برهان دارد. مهم اين است که نظري است يا بديهي؟ اگر نظري بود بايد برهان آورده شود. اين حرف بايد بيشتر به آن پرداخته شود.
نکتة بعدي که درباره شهود فرموديد که اعتبار ندارد، بايد گفت اگر شهود با موازين خودش باشد حجيت دارد و حال آيا حجيت ذاتي و حجيت غيري و يا فقط حجيت ذاتي و نه غيري، بحث است که در شماره 54 مجله قبسات حقير به آن پرداختم و با موازين خاص مي توان حجيت غيري آن را نيز ثابت نمود. راجع به ديدگاه جناب آيت الله شاهآبادي در مورد فطرت بايد گفت : بنده از قول مرحوم شاهآبادي نقل کردم که ايشان فقط از بعد گرايشي ورود پيدا نکرده است. بلکه مرحوم شاهآبادي معتقد است که ميتوان آن راه را به شکل برهاني يعني معرفت عقلي هم ارائه کرد. اينکه حضرتعالي فرموديد بعد از اينکه معرفت حاصل شد گرايشها محصل او است، من در برخي موارد انکار نميکنم، اما مرحوم شاهآبادي اينگونه نفرموده است. نظر ايشان و حضرت امام مانند هم است و فقط فرق کوچکي دارد. حضرت امام فرموده است که همه با فطرت عشق به کمال مطلق سرشته شدهاند. موهوم، ناقص است. فطرت متوجه کامل مطلق و نامحدود است. پس معشوق نميتواند موهوم باشد. چرا که موهوم ناقص است و ناقص، معشوق مطلق نمي شود. تقرير سادهتر يا به عبارتي فنيتر عقلي دارد که امام اينطور ميفرمايد: عاشق و معشوق متضايفين هستند و متضايفين در قوه و فعل متکافئان هستند و متکافئان از يکديگر منفک نيستند پس در سرشتمان معشوق مطلق وجود دارد.
دربارة سخنان دکتر آذربايجاني عرض کنم که آيا طريق فطرت راهي به سوي خدا است؟ سؤالي که مطرح کرديد که اگر هست عقلي است يا قلبي؟ اگر قلبي است ديگر برهانپذير نيست. من نميدانم شما ميخواستيد اين را بگوييد که اگر قلبي هست برهانپذير نيست يا نه؟ بنده عرض ميکنم چه اين عرصه و چه آن عرصه. جاي برهان هست به نظرم، استاد برنجکار نفرمودند که من مقام اثبات و ثبوت را جدا کردم و عرض کردم در مقام اثبات حتماً بايد برهان ارائه شود. چه براي خصم است و براي ديگري يا بنده ميخواهم آن چه را که شهود کردم به مقام تبيين و تفصيل و تأويل و تعبير ببرم. اينجا طبيعي است که نياز به برهان دارد. اما در مقام ثبوت، کسي چنين حرفي را نگفت. اما اينکه ايشان فرمود که معرفت قلبي برهانپذير نيست. در اثبات براي ديگران دائرمدار بحث، بداهت و عدم بداهت هستيم و اگر بديهي نبود نياز به برهان دارد، اگر بديهي بود نياز به برهان ندارد.
يک نکته که استاد برنجکار فرمود که بعضي موارد فراتر از عقل است. اين نکته درمورد عقل تحصيلي و عقل مشائي، فرمايش درستي است. با استفاده از روايات ميتوان عقل را به عقل قدسي، شهودي و وحياني توسعه داد که دراينصورت، فراتر از عقل معنا ندارد. کما اينکه وجود مقدس نبي مکرم روحيلهالفداء عقل اول است. و همانطور که «اول ما خلق الله العقل» و «اول ما خلق الله نور نبيکم» اين دو متحد هستند در مراحل بالاتر نيز، عقل نوري و عقل قدسي و عقل وحياني اتحاد وجودي دارند. پس فراتر از عقل به نحو مطلق سخن نافي نيست.
دکتر آذربايجاني: من معتقدم که اينها را معرفي نکنيد چون اصل کتاب به نام انواع تجربهديني چاپ شده است.
دکتر رضانژاد: استاد ميفرمايد که «انواع تجربهديني» که از جيمز منتشر شده است آخرين نظريات و قول محکم ايشان در اين کتاب است که چون حضرتعالي فرموده بوديد من نخواستم اشاره کنم. تأکيد حضرت ايشان اين است که آن کتاب، معتبرتر و جامعتر است. دربارة بحث مورد نظر، معرفت فطري خدا نوشته استاد برنجکار است که قبلاً منتشر شد. دربارة فطرت مقالات مختلفي چاپ شده است. شماره 36 مجله علمي پژوهشي قبسات به فطرت اختصاص دارد که چندين مقاله دربارة فطرت است.
جناب آقاي دکتر برنجکار نسبت به فرمايش جناب آقاي دکتر گرجيان اين نکته را يادآور شدند که من اينطور معتقدم که وجود خدا از ديدگاه عقل بديهي نيست و لذا برهان ميآوريم. از ديدگاه قلب شهود شده و بديهي است؛ لذا بايد تنبيه و تذکر داد. دکتر گرجيان هم ميفرمايد که من هم همين را معتقدم، دکتر آذربايجاني فرمود بديهي و يا نظري از اقسام علوم حصولي است. ما دربارة فطرت عقل کاري به علوم حصولي نداريم که تقسيمش کنيم که اين جزء امور بديهي است يا نظري و اگر نظري است نياز به برهان دارد. دکتر گرجيان ميفرمايد وقتي بحث اثبات شد، حصولي است.
من از صميميت ميان اساتيد محترم و حضور فضلاي گرامي، دانشمندان، طلاب ارجمند و برادران و خواهران عذرخواهي ميکنم و تشکر ويژه ميکنيم از آيتالله فياضي که از ابتداي بحث تاکنون در جلسه حضور داشتند. مجمع، نظرات اساتيد مختلف و ديدگاههاي گوناگون را به مجامع علمي ارائه ميدهد. نثار روح طيبه شهداء، روح بلند و ملکوتي حضرت امام و ارواح رفتگان اين جمع، صحت و سلامتي مقام معظم رهبري و تعجيل در ظهور امام زمان صلوات بفرستيد.