هشتاد و پنجمین جلسه گروه علمی فلسفه علوم انسانی با موضوع “نقش انسان شناسی در علوم انسانی“ با ارائه “آقای دکتر سید هادی موسوی“ و با حضور اعضاء محترم گروه دوشنبه 11 تیر 97 ساعت 19 در مجمع عالی حکمت اسلامی برگزار شد.
خلاصه مباحث مطرح شده بدین شرح می باشد:
سؤال اصلی که در این گفتگو بدان خواهیم پرداخت اینست که رابطه بین مباحث انسانشناسی با علوم انسانی چیست؟ وقتی سخن از مبانی انسانشناختی علوم انسانی به میان میآید، مراد چه نوع مباحثی است؟ آیا مراد آن دست از مباحثی هستند که در علم النفس فلسفی بدانها میپردازیم. بحثهایی که در فضای فلسفه اسلامی عموماً با جلد هشتم اسفار و کتاب نفس شفا و نمط سوم اشارات شناخته میشود؟ یا خیر بحثهایی از سنخ مباحث فلسفه ذهن؟ و یا آن دسته از مباحثی که امروزه بدان انسانشناسی یا انتروپولوژی گفته میشود؟ انتروپولوژی با شاخههای رایجی که دارد. در ابتدای امر در یک جواب اجمالی پاسخ اینست که انسانشناسی علوم انسانی گرچه میتواند از تمامی این شاخههای دانش تغذیه کند اما به شکل مدوّن هیچ یک از اینها نیست. از این رو هدف اصلی بحث امروز که برگرفته از کتابهایی است که ما تحت عنوان عام «انسانکنششناسی» نگاشتهایم بازگشایی این تلقی عام در پیدایش رویکردهای مختلف در علوم انسانی و اجتماعی است، که علوم انسانی/ اجتماعی در عمدهترین بخشهای روششناسیشان تابعی از انسانشناسی هستند. برای بازگشایی این تلقی عام ناچاریم تا نگاهی به فرایند ظهور و افول رویکردهای مختلف علوم انسانی/اجتماعی داشته باشیم تا در این فرایند جایگاهی که تعریف انسان وارد این رویکردها شده و تغییراتی که در جریان معرفت انسانی/اجتماعی ایجاد کرده است را واکاوی کنیم. از این طریق هم میتوان بر روی مصادیق تمرکز کرد و هم میتوان سنخ انسانشناسی که چنین توانمندی را داراست شناسایی کرد. از این رو در فرایند شکلگیری پارادایمهای مختلف علوم انسانی و اجتماعی وارد شده، و تلاش کردیم تا نشان دهیم این انسان شناسی خاص علوم انسانی چه نوع مباحثی را پوشش میدهد. اهمیت این بحث به آن میزان است که پرداختن به یکی از محوریترین مباحث فلسفه علوم انسانی/اجتماعی و نشان دادن زمینههای پیدایش این علوم و روششناسیهای گسترده رائج در آنچه امروزه ساینس نامیده میشود در دوران کلاسیک غرب جهان است.
خاستگاه آموزهها، مفاهیم، روشها و نظریاتی که در علوم انسانی امروز موجود است، ریشه در اندیشههای آشکار و پنهان اندیشمندان علوم انسانی در مورد هویتی با نام انسان دارد. انسان، محوریترین خاستگاهی است که این اندیشمندان، آگاهانه اندیشههای خود را بر آن اساس بنیان نهادهاند. با این حال نمیتوان این آگاهی را مساوی با تدوین آن دانست. بدین معنا که گرچه میتوان رگههای نفوذ شناخت انسان در جریانهای معرفتی علوم انسانی و اجتماعی به وضوح مشاهده کرد، اما تمامی این اندیشمندان باب جداگانهای با این نام برای معرفی نظام معرفتی خود باز نکردهاند. گرچه برخی نیز نیاز دیدهاند که چنین آگاهی را نیز به صورت تدوین شده ارائه کنند.
یکی از آشکارترین نمونهها بر آگاهانهبودن این مطلب، و همچنین نیازی که برای تدوین چنین دیدگاههایی احساس میشده مقالهای از امیل دورکیم (1858-1917) است با عنوان Le dualisme de la nature humaine et ses conditions sociales. که در سالهای آخر عمرش تألیف کرد (دورکیم، 1973: 149). در کارهای آگوست کنت، ویلهم دیلتای، ماکس وبر و کارل مارکس نیز این امر مشهود است که اندیشههای آنها در علوم انسانی متأثر از مبانی انسانشناختی آنان است.
اهمیت شناسایی و کارکردشناسی مبانی پشت صحنه علوم انسانیهای معاصر غربی برای ما که در دوره تاریخی تکوین و شکلگیری آنها حضور نداشته یا حضور فعال نداشتهایم نسبت به اندیشمندان غربی دو چندان است؛ زیرا هم اینک با مفاهیمی برآمده از رشتهها و نحلههای مختلف علوم انسانی مواجه هستیم که چنان قدرتمندانه بر افکار ما نفوذ شدید دارند که گویی جز این مفاهیم و این روشها را نمیتوان برای ساخت و پرداخت علوم انسانی بکار برد. نفوذ این مفاهیم آنقدر زیاد است که سبک زندگی عادی ما را بشدت تحت تأثیر خود قرار دادهاند؛ ما در حال زندگی با این مفاهیم هستیم و با آنها زیست میکنیم. ادامه این وضعیت با رویکردهای تازه در علوم انسانی از رویکردهای قراردادگرا گرفته تا رویکردهای پیچیده و آشوب ما را با وضعیتی مواجه کرده که گویی چارهای جز پذیرش مفاهیم تازه ابداع شده و بکارگیری آنها در ادبیات علمی و عمومی خود در عرصه مسائل اجتماعی و انسانی نداریم. اگر نگاهی بیاندازیم به فضای علوم انسانی رائج غربی و به خصوص افرادی که تلاش کردهاند خود را بهمثابه پیامبران دوران معاصر معرفی کرده و، آغازگر و نظریه پرداز این نحلهها باشند این سؤال مهم قابل طرح است که این مفاهیم و انگارهها از چه خاستگاهی پدید آمدهاند؟ آیا امکان ایراد سخنی تازه در این عرصه هست یا اینکه باید پنداشت آنها گوی سبقت را از ما ربوده، هرچه لازم بود گفتهاند و جز این سازوکارهای بهاصطلاح علمی موجود، سازوکاری نیست؟ آیا این زمین بازی که برای دانشمندان و مؤسسان علوم انسانیهای رائج غربی فراهم شده، تنها زمین بازی ممکن است و صرفاً میتوان و باید در این زمینِ آماده، بازیگری کرد یا اینکه میتوان فضاهای جدیدی را در افق دانشهای انسانی، فراروی انسانها گشود؟
غایت مباحث انسانشناسی علوم انسانی اینست که نشان دهد آنچه امروزه با عنوان علوم انسانی، روششناسیهای علمی و روشهای تحقیق با آن مواجه هستیم خاستگاهی دارد که با ایدهای در باب طبیعت انسان کلید خورده است.
ایده اساسی و مهم این مباحث که از آن با عنوان «انسان کنششناسی» یاد میکنیم این است که نشان داده شود این نوع نگاه از چه سنخی بوده و چگونه توانسته است فضای میان فلسفه و علوم انسانی را طی کند. شناسایی چیستی و نحوه عبور این اندیشمندان از خلأ فکری میان فلسفه و علوم انسانی/ اجتماعی نه تنها نیاز امروز جامعه ماست، بلکه جوامع غربی نیز در برخی مناطق از وجود این خلأ شکایت میکنند. شاید از همین جهت است که رویکردهای پیشرفته امروزی در علوم انسانی نیز تلاش میکنند تا نوع نگاه امثال آگوست کنت و دورکیم را در مطالعات خود حفظ کنند.
در رویکرد پوزیتیویستی، انسان موجودی است اجتماعی که کنشهای او تحت تأثیر نیروهای خارجی شکل میگیرد. از این رو آنچه ما در این رویکرد کنش مینامیم، چیزی جز واکنش نسبت به امور بیرون از انسان نیست. با این حال برای رفتارهای او میتوان نظاماتی اخلاقی که برآمده از حیث اجتماعی انسانهاست تعریف کرد تا در دام گرایشهای فردی نیافتد. رفتار اجتماعی انسان همواره بر اساس علل و عوامل اجتماعی خارجی شکل میگیرد و لذا با مشاهده رفتار انسان و آنچه در واقعیت بیرونی (و نه ذهنی) رخ میدهد، میتوان انسان را مورد شناسایی قرار داد. از این رو براساس این تلقی خاص از انسان، علل و محركهای یكسان، اثرات یكسانی را برای تمامی انسانها به همراه خواهند داشت. داشتن تصوّر مكانیكی از انسان، و او را تابعی از عللها و محركها دانستن، رفتار فردی و اجتماعی انسانها را قابل پیشبینی میسازد. درواقع در این نگاه، اراده انسانها به فرایندهای ذهنی تحویل برده میشود؛ اراده، اختیار و آزادی انسان، هویتی غیر علمی داشته و لذا در تحلیل رفتار اجتماعی انسانها جایگاهی ندارند. آنچه شعور عامیانه آنها را اراده، اختیار یا آزادی مینامد، در حقیقت علل ناشناخته فیزیولوژیكی، روانی یا اجتماعی به حساب میآیند كه با تحقیقات زیستشناختی، روانشناختی و جامعهشناختی باید شناسایی شوند. از این رو، از نگاه پوزیتیویسم کنشهای انسانها تحت محیط خارج از خود قرار داشته و رفتارهای اجتماعی آنها بر اساس جبر محیطی و نهادهای اجتماعی (که به نظر ایشان عینی (= تجربی) و قابل مشاهدهاند) و متكی بر قوانین علّی عام محیط شکل میگیرد. به تعبیر دیگر، فرهنگ و هر گونه فراوردههای انسانی تحت تأثیر نگرشها و گرایشات محیطی تکوین پیدا میکنند. در این پارادایم، شناسایی انسان مبتنی بر ارزشهای حاکم بر پارادایم پوزیتیویستی از قبیل ثبات، نظم و تعادل و متكی بر قوانین محیطی كه توسط اندیشمندان و از طریق روشهای تجربی کمّیگرایانه كشف میشود، صورت میپذیرد.
آغاز جریان پوزیتیویستی علوم اجتماعی با آگوست کنت
آگوست کنت (1798-1857) به عنوان آغازگر جریان پوزیتیویسم شناخته میشود. نفوذ افکار او در میان متفکران پوزیتیویستی به روشنی قابل ردیابی است.
کنت در یک تقسیمبندی کلی، قوای انسانی را به «انفعالی»، «عقلانی» و «عملی» تقسیم میکند. شاید جزئیات دیدگاه کنت در نظریات جدید دیده نشود، اما نوع نگاه او به انسان که اولاً باعث شد انسان را موجودی صرفاً منفعل از عالم طبیعت تصویر کند، و ثانیاً بواسطه برتری قوای اجتماعی در انسان، انسان را به مثابه «حیوانی اجتماعیتر» تعریف کرده و فیزیک اجتماعی [=جامعهشناسی] را برترین علم بداند، به روشنی در رویکردهای بعدی پوزیتیویسم وجود دارد.
آگوست کنت در تقسیمبندی قوای انسانی، متأثر از دیدگاههای دکتر فرانتس جوزف گال است.
پیش از نوشتههای گال، در غرب، ذهن به مثابه هویتی نامحسوس و برخوردار از ذاتی غیرمادی شمرده میشد. گال تلاش کرد انسان را از طریق سازمان مادیاش بررسی کند. او با مطالعه مغز و سیستم عصبی و مشاهده این نتیجه که حالت ارگانیک، معادل حالت ذهنی است نتیجه گرفت که قوانین وراثت، ایدههای ذاتی و صور ذهنی را تبیین میکنند. او حتی به فلسفه اخلاق و دین بعنوان علم مغزی نگاه میکرد. گال با مقایسه سازمان انسان با حیوانات موجود، سلسله توسعه مغز و سیستم عصبی را از انواع پایینتر زندگی حیوانی تا جایی که شدیداً نزدیک انسان است ردیابی کرد.
کنت از همان ابتدا به وامداری خود به گال اذعان کرد و دیدگاههای او را به عنوان مرجع علمی خود در دستهبندیهای اصلی قوای انسان پذیرفت. او آموزۀ مهم پوزیتیویستی خود که برتری قلب بر عقل باشد را از گال وام گرفته است.
بیولوژی مغزی و انسانشناسی آگوست کنت
در نظر کنت، کاملترین علم، «فیزیک اجتماعی» است. فیزیک اجتماعی یا جامعهشناسی در درون خود بار رویکردی طبیعتگرایانه را نیز دارد. بدین معنا که مطالعه اجتماع، نوع مطالعهای متفاوت از هویات فیزیکی نیست، بلکه تنها یک فیزیکی از نوع اجتماعی آن است. در این بخش نشان خواهیم داد که این ایده که زادگاه جامعهشناسی اثباتی است از کدام سنخ از تلقی از انسان نشأت گرفته است.
بر اساس طبقهبندی او از علوم، علوم در یک ترتیب طولی از عامترین پدیدهها (كه سادهترین آنها هستند) آغاز میشوند و به خاصترین آنها (که پیچیدهترین نیز هست) میرسند. وی در این باره معتقد است که به نحو پیشینی آشکار است سادهترین پدیدارها باید عامترین نیز باشد؛ زیرا سادهترین پدیدهها کمیتِ بیشتری از پدیدههای پیچیده دارند، و پدیدههای پیچیده دارای قیودی هستند که پدیدههای سادهتر از آنها برخوردار نیستند. بیولوژی مغزی به جهت سادهتر بودن نسبت به فیزیک اجتماعی یا همان جامعه شناسی، نوعی تقدم رتبی دارد.
کنت به جهت انکار نظریه دوگانهانگاری نفس و بدن و انحصار انسان در بدن مادی، شناخت فیزیولوژیک انسان را به مثابه شناخت جامع انسان مطرح کرد. او نوعی زیستشناسی را (که به نظر او با نگاه اجتماعی به انسان، کامل شده) نقطه آغازی برای ارائه طرحی از نظامی سازگار از علم کلی میداند که به نظر او همان جامعهشناسی است. در این راستا او در بخشی از کتاب «نظام سیاست پوزیتیویستی » تلاش دارد این بیولوژی تکاملیافته را در تبیین ساختار مغزی انسان بالفعل کند تا به تعبیر او خدمت بزرگی را که بیولوژی نظاممند بواسطه بیان منبع طبیعی تربیت احساس، ارائه میکند نشان دهد؛ احساسی که به نظر او همه انتظام نژاد ما وابسته بدان است.
تجلی دستگاه معرفتی کانت در انسانشناسی آگوست کنت
جریان پوزیتویستی برخلاف تلقی رایجی که از آن وجود دارد، تابعی از دستگاه معرفتی کانت است. این وامداری پوزیتیویسم که به کانت را میتوان در ترسیم گونههای معرفت و فرایند شکلگیری آن مشاهده کرد. با تطبیق اولین صفحات نقد عقل محض با تلقیاتی که امروز از آگوست کنت نقل میکنیم این امر واضح خواهد شد.
کنت به تبع دکتر گال، وجود هرگونه نفس مجرد و جدای از بدن را نفی كرده، به دوگانگی نفس و بدن قائل نبود. از دیدگاه او کارکردهایی که به نفس نسبت داده میشود، در واقع کارکردهای مختلف مغزند. از طرفی دیگر او به نوعی دیگر از دوگانگی باور دارد: دوگانگی اخلاقی و عقلانی بودن در غرایز انسان، یا دوگانگی «قلب» و «عقل» در انسان.
واژه «قلب» که برای اشاره به غرایز انفعالی به کار میرود، گاهی برای بیان احساسی است که ما را به کنش وامیدارد و گاهی برای بیان قدرتی است که آن احساس را به سوی تأثیرگذاری میبرد. این دو کارکرد قلب موجب دستهبندی دوگانهای در قلب میشود: بخش «انگیزشهای انفعالی» و بخش «گرایشهای فعّال». یعنی قلب، منشأ دو دسته از قواست: قوایی كه صرفاً انفعالی بوده و قوایی دیگر كه انسان را به سمت انجام فعل سوق میدهند. با این وصف، به سه اصطلاح میرسیم:
- «قلب» (با ملاحظه معنای محدود) برای اشاره به انگیزشهای انفعالی؛
- «عقل» برای بیان قوای عقلانی؛
- «شخصیت » برای اشاره به گرایشهای فعّال.
این سه عنوان، حکایت از سه دسته کارکرد مغزی دارند که جمعاً هجده کارکرد را شامل میشوند: ده تا مختص به «قلب» (البته در معنای محدودش که کارکردهای انفعالی است)، پنج تا مختص به «عقل»؛ و سه کارکرد برای «شخصیت»
در این دوگانگی میان قوای انفعالی و فعال میتوان تجلیگاههای دستگاه معرفتی کانت در رویکرد پوزیتیویستی را مشاهده کرد. در این دوگانگی هیچگونه موازنهای برقرار نیست؛ چرا که «عقل» به کلّی نه تنها خدمتکار، بلکه بندۀ «قلب» است. بنابراین عقل در نظام پوزیتیویستی کنت، هیچگونه وجه امتیازی برای انسان نیست، بلکه امری است که در حیوانات نیز یافت میشود. این همان ایدهای است که گال پیش از کنت بدان معتقد بود. به نظر کنت تمایلات برخاسته از بخش انفعالی ما کاملاً مستقل از کارکردهای عقلانیاند. (به یاد آوریم ارتباط میان شهود و صورت زمان و مکان و مفاهیم فاهمه در کانت را) تمایلات، اشتیاقهای درونیِ جهتگیری شده به سوی غایات خارجی خاصی هستند که مستقل از هر تعین عقلی خاص بوده و متضمن پیگیریِ دانسته و آگاهانه شیء نظیر خارجی نیستند یا حتی ضرورتاً [متضمن] درک متمایزی از چنان شییء نمیباشند. در واقع آنها امیال باطنی کوری هستند که در جهتگیریهای خاص با فعل، همزمان میشوند.