کارشناسان:
آیت الله فیّاضی، حجّه الاسلام و المسلمین رمضانی
دبير علمي :
حجه الاسلام و المسلمین دکتر گرجیان
زمان: 1396/01/31
دبیر علمی: بسم الله الرّحمن الرّحیم الحمدلله و الصّلوۀ و السّلام علی رسول الله و علی آله آل الله و اللّعن علی اعداء الله الی یوم لقاء الله. السّلام علی المهدی الّذی وعده الله عزّ و جلّ به الأمم أن یجمع به الکلم و یَلُمَّ به الشّعث و یُنجِزُ به وعد المؤمنین.
ایّام رجبیّه و ماه بندگی و عبودیّت حقّانی را به محضر همهی بزرگواران تبریک عرض میکنم. در آستانهی شهادت وجود مقدّس باب الحوائج موسی بن جعفر ـ علیه الصّلوه و السّلام ـ هستیم، این سوگ را به محضر مبارک بقیّه الله الاعظم ـ روحی و اواح العالمین لتراب مقدمه الفداء ـ تسلیت عرض میکنم.
از اساتید بزرگوار حضرات آیات جناب استاد فیّاضی و جناب استاد رمضانی و حضّار محترم در مجلس کسب اجازه میکنم. موضوع بحث ما “تداخل موجودات یا معیّت قیّومیّه” است. در دیماه 94 راجع به “عدم تناهی واجب تعالی، مفهوم، مبانی و نتایج” جلسهای را محضر این دو استاد بزرگوار بودیم. مهمترین قضیّه و دغدغه در بحث سابق تداخل واجب و ممکن و معیّت قیّومیّه بود. از اینرو بعد از گذشت دو سال و اندی تصمیم بر آن شد که جلسهی دیگری برگزار شود تا این بحث هم مورد عنایت ویژه قرار گیرد.
از آنجا که براهین متعدّدی بر بینهایت بودن خداوند اقامه شده است و در این قضیّه شکّی نیست حضرات اهل معرفت آن را دالّ بر وحدت شخصیّهی وجود میدانند. مخالفان نیز راهکارهایی را ارائه کردهاند تا به وحدت شخصیّه تن ندهند و برای اندیشهی خود ادلّهای ارائه کردند و سعی کردهاند اندیشه خویش را بر متون دینی مبتنی نماینده وانمود نمایند که چه بسا وحدت شخصیّه مخالف تشرّع باشد. با عنایت به نفی اقسام چندگانهی ترکیب و مبرّا بودن حضرت حقّ تعالی از همهی اقسام ترکیب، از این بابت طبیعی است تا تفسیر معقول و متشرّعانهای نسبت به رابطهی حقّ و خلق ارائه شود.
اقسام نامتناهی
خلاصهی بحث گذشته را در حدّ 1-2 دقیقه بیان میکنم. جناب استاد فرمودند 7 نوع نامتناهی را میتوانیم تصویر کنیم: عددی، طولی، طولی-عرضی، طولی-عرضی-ارتفاعی، زمانی، دهری و وجودی. ایشان فرمودند غیر از مورد آخر سایر موارد محلّ بحث ما نیست، زیرا حتّی نامتناهی دهری گرچه وصفی از اوصاف الاهی است امّا مورد بحث ما نیست. نامتناهی زمانی نیز به معنای عدم تناهی لایقفی است و باز هم مورد بحث ما نیست.
اقسام تداخل
تداخل نیز تفاسیر متعدّدی دارد. برخی به شکل ظاهر و مظهر مطرح کردهاند که عمدتاٌ قول اهل معرفت است. بعضی هم نظیر نفس و قوّه دانستهاند که حضرت استاد فیاضی فرمودند رابطهی بین حقّ و خلق را به این نحو نمیپذیرم. اتّحادی، امتزاجی و حلولی نیز از دیگر تفاسیر تداخل هستند. البتّه مواردی که عرض شد صرفاً تصویر قضیّه است و امکان دارد قائل نداشته باشد. بعضی هم تداخل اشیاء را کاملاً مانند تداخل اشیاء مادّی میدانند.
حضرت استاد فیاضی در تمثیلی به نور و بلور اینگونه فرمودند که محالّ نیست وجودی در وجود دیگر تداخل داشته باشد و جا برای دیگری ضیق نخواهد بود. وجود خداوند سبحان نامتناهی است و زمانی بود که هیچ خلقی نکرده بود، سپس خلق کرد و بعد از پیدایش آن خلق، از بینهایتی خداوند چیزی کم نشد و در عین حال هر دو (حقّ و خلق) در آن واحد موجودند.
این تقریباً بحثی بود که گذشت.
تمرکز بحث امروز ما روی نحوهی ارتباط حقّ و خلق است. آیا به نحو تداخلی است؟ تداخل تصویر معقولی دارد یا نه؟ آیا متشرّعانه است یا نه؟ و نیز در قول مخالف که ارتباط حقّ و خلق به گونهای است که بین این دو معیّتی وجود دارد حقّ تعالی قیّوم بر موجودات است و موجودات عین الرّبط بلکه شأن و تشأنی از وجود حقّانی هستند. بنده بیشتر اطالهی کلام ندهم تا إن شاء الله از محضر سروران مکرّم استفاده کنیم.
استاد فیّاضی: أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم بسم الله الرّحمن الرّحیم الحمدلله ربّ العالمین و السّلام و الصّلوۀ علی رسوله محمّد و آله الطّاهرین و اللّعن علی اعدائهم اجمعین
دلیل قرآنی بر عدم تناهی خداوند
همانطور که اشاره فرمودند اینکه وجود حقّ تعالی وجود بینهایتی است، محلّ کلام نیست. این مسأله نزد اهل تحقیق یا بیّن است یا مبیّن. وقتی سراغ ادلّهی نقلی میرویم که در جلسهی قبل عرض کردم همهی آنچه در قرآن مجید راجع به تسبیح وارد شده است عدم تناهی را اثبات میکند. زیرا تسبیح مطلق است. “سبحان الله” یعنی خدای متعال از هر نقصی منزّه است. شاید هیچ نقصی بدتر از این نباشد که اصل وجود یک موجود، محدود باشد. چون اگر وجودی محدود شد معنای آن این است که مقداری وجود دارد –حال هر چقدر باشد- و بینهایت عدم بر او احاطه دارد. زیرا از آنجا که وجودش به پایان میرسد تا بینهایت وجود ندارد. مثل کسی که 10 ریال دارد و نداریهای او بینهایت است. اینکه وجودی در ذات خود محدود باشد و عدم تا بینهایت بر او احاطه کرده باشد بزرگترین نقص است.
دلیل عقلی بر عدم تناهی خداوند
سادهترین دلیل عقلی در این مورد آن است که اگر وجودی محدود باشد در محدوده وجودیاش موجود است و در بیرون از این محدوده موجود نیست. یعنی این موجود موجودی است که هم میتواند موجود باشد –در آنجا که هست- و هم میتواند موجود نباشد –در آنجا که نیست-.
همانطور که شما برای اثبات هر حادثی میگویید آنچه که امروز موجود است از آنجا که دیروز موجود نبود معلوم میشود که هم امکان وجود دارد و هم امکان عدم. روشن است که هر شیء در ظرف وجود خود استحالهی عدم دارد نه امکان عدم. زیرا اجتماع نقیضین محال است. اگر حکم میکنیم به اینکه این وجود ممکن است، از آن جهت است که در غیر ظرف وجودش میتواند موجود نباشد و هر موجود محدودی خود بیان میکند که من در غیر ظرف وجودم وجود ندارم و تا بینهایت عدم بر من احاطه دارد بنابراین هر موجودی از این جهت ممکن است. این جمله میتواند تفسیر فرمایش امام هشتم ـ علیه السّلام ـ باشد که فرمودند: «لشهادة العقول أنَّ کلَّ محدودٍ مخلوقٍ»[1] تمام عقول شهادت میدهند به اینکه هر چیزی محدود باشد ممکن و مخلوق است.
تعبیر شأن و ذیشأن از رابطهی خلق و حقّ
اهل معرفت میفرمایند وجود حقّ اگر بینهایت باشد جایی برای غیر نمیگذارد. بعضی از بزرگان اساتید ما این دلیل را به تنهایی تمام میدانستند و در سایر ادلّه مناقشه میکردند. اکنون بحث در این است که آیا میتوان به این سخن استناد کرد و گفت اگر حقّ بینهایت است پس جایی برای وجودی غیر از وجود حقّ نمیماند و بنابراین موجودات شؤون حقّ هستند یعنی حقایقی هستند که به عین وجود حقّ موجودند. آیا ممکن است چندین حقیقت به یک وجود موجود باشد؟
این از بدیهیّات فلسفه است –هر چند بعضی از فلاسفه خلاف این سخن را گفتهاند و به بلیّاتی مبتلا شدهاند ولی حقّ این است که چنین چیزی امکان دارد-. چنانکه همه میدانند علم یک حقیقت است و قدرت حقیقت دیگری است و هر یک آثار خاصّ خود را دارند–بلکه تمام اسماء ذاتیهی الاهیّه هر یک برای خود حقیقتی دارند-. این اسماء و صفات، حقایقی هستند موجود، ولی نه موجود به وجودهایی مغایر وجود حقّ –آنطور که اشعری فکر میکند-. بلکه آنگونه که نقل و عقل بر آن توافق دارد که «کمال الاخلاص له نفی الصّفات عنه». یعنی در خداوند صفاتِ کمال او عین ذات است و ممکن نیست موصوف و صفت مغایر باشد. موصوف و صفت در مقام تحلیل ذهن است و الاّ در خارج یک ذات واحد بسیط وجود دارد که از هر جهت نامحدود است. دلیل قائلان به این مطلب این است که اگر وجود حقّ بینهایت باشد سایر موجودات در عین اینکه موجودند ولی وجودی غیر از وجود حقّ ندارند.
رابطهی تداخل میان خلق و حقّ
ما به این استدلال اینگونه پاسخ میدهیم که آیا شما تداخل موجودات را تصوّر کردهاید؟ آنچه ما از تداخل موجودات اراده میکنیم این است که وجودها متعدّدند. هر یک تشخّص خاصّ خود را دارند. وقتی به یک موحّد گفته میشود خدایی هست و مخلوقاتی دارد، با نظر ابتدایی اینطور میفهمد که برای خدا وجودی است و مخلوقات نیز هر یک با تشخّص خاصّ خود وجودهایی دارند و این وجودها مختصّ مخلوقات است و بالضّروره با وجود حقّ مغایر است. پرسش این است که این وجودها کجا هستند؟
مخالفان اشکال میکنند که چون وجود حقّ بینهایت است، بینهایت جایی برای غیر نمیگذارد.
در پاسخ میگوییم غیری که میخواهد موجود شود اگر قرار بود در وراء وجود حقّ موجود شود، اشکال شما درست بود. چون وجود لایتناهی ورائی ندارد پس نمیتوان در وراء وجود او موجودی تصوّر کرد. امّا آیا امکان دارد همین وجودهای مغایر با وجود حقّ، در خود وجود حقّ تعالی موجود باشند؟
نقل میگوید امکان دارد: «داخلٌ فی الاشیاءِ لا بالممازجۀ» «لا یخلو منه شیء» «هو فی کلّ شیء». در جلسهی گذشته عرض کردم که این مضامین در روایات، از نظر مضمون متواتر است یعنی جایی برای تردید نمیماند.
تعریف تداخل
برای توضیح بیشتر تداخل میتوان آن را اینگونه تعریف کرد: تداخل عبارت است از اینکه یک وجود در همان وعائی که وجود دیگری وجود دارد، وجود داشته باشد بدون اینکه وجود یکی وجود دیگری شود. فقط وعاء یکی است ولی تشخّص و وجود دوگانه است. موجودیّتها دوگانه هستند نه این آن است و نه آن این.
صورتهای تداخل خلق و مخلوق
خود این تداخل دو گونه قابل تصویر است:
1- تداخل بدون احاطه
آنچه عرض میکنم براساس اندیشهی خودم هست. تداخل بدون احاطه مثل اینکه بدن ما موجود است. به اعتقاد بنده بدن برای خودش موجودیّتی دارد. مادّهای دارد که جسم نامی است و صورتی دارد که صورت نباتی است. صورت نباتی بدن مانند یک درخت فعّالیّتهایی دارد، تغذیه میکند، رشد میکند. این فعل و انفعالات حیات نباتی، مختصّ خود بدن است و بدن برای خود این موجودیّت –که در واقع مبدء همین فعل و انفعالات است- را دارد. به همین دلیل ممکن است چندین ماه روح از بدن جدا شده باشد ولی با وسائل امروزی غذا به بدن برسانند. همانطور که مرحوم آیتالله مهدوی کنی در اواخر عمرشان حدود 7-8 ماه روح از بدنشان مفارقت کرده بود و به تعبیر پزشکان حیات نباتی داشتند.
ما این حیات نباتی را مختصّ بدن میدانیم. بدن برای خود موجودیّتی دارد. روح موجود دیگری است مجرّد که هزاران سال قبل از بدن خلق شده است. وقتی بدن متناسب با روح خلق و آماده میشود، روح به عنوان یک سوار و راکب بر این مرکب سوار میشود. زیرا خداوند این مرکب را قرار داده است و ما با این مرکب میتوانیم راههایی را برویم و پروازهایی بکنیم که بدون آن نمیشود. همانطور که سیّدالشّهدا ـ سلام الله علیه ـ در پاسخ محمّد بن حنفیه فرمود: رسول اکرم به من فرمود: تو در پیشگاه خدا جایگاهی داری که «لا تنالها الاّ بالشّهادۀ» جز با شهادت به آن نمیرسی و شهادت تنها با روح انجام نمیشود. شهادت بدن میخواهد که به میدان برود، در مقابل دشمن بایستد، مجاهده کند، در راه خداوند صدمه ببیند و مثلاً سر از بدن جدا شود و …. برای همین است که این بدن را در اختیار ما قرار دادهاند.
براساس این اندیشه که بدن برای خود موجودیّتی دارد و روح برای خود موجودیّت دیگری دارد در زمان خواب نیز مانند لحظهی مرگ، روح از بدن مفارقت میکند: (اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها)[2] ولی بدن کار خود را انجام میدهد. امّا فرق خواب با مرگ این است که روح از دور مراقبت دارد و اگر بدن تکان بخورد میتواند به سرعت بازگردد و مدیریّت آن را بر عهده بگیرد و آن را بلند کند و…. بنابراین طبق تصوّری که ما از روح و بدن داریم، دو موجودند که هر کدام برای خود تشخّصی دارند. روح تشخّصی دارد، قبل از اینکه بدنی باشد موجود بوده است و بعد از آن هم که بدن رها میشود و میپوسد به طور بینهایت و ابدی موجود است.[3]
در اینجا میگوییم تداخل هست ولی احاطه نیست. میتوان چنین تصوّر کرد که شما ظرفی مانند یک لیوان داشته باشید و در آن هم آب باشد و هم نور، ولی لیوان به گونهای باشد که نور از آن بیرون نتابد. یعنی نور به درون لیوان میتابد و نور و آب به اندازهی هم هستند و همانجا که آب هست نور هم هست و بقیّهی لیوان ظلمت است. این تداخلی است که هر کدام در وعاء دیگری هستند ولی به یکدیگر احاطه ندارند.
2- تداخل به نحو احاطه
گاهی یک متداخل بر متداخل دیگر احاطه دارد مانند خدای متعال. خداوند متعال یک وجود بینهایت است. در مقام تشبیه مانند نور محسوس. نور محسوس اگر بینهایت بود تمام فضاهای ممکنی را که عقل میتواند تصوّر و به آن اشاره کند پر میکرد. اگر بلوری موجود شود، آن بلور هم در این نور محسوس است و در غیر این نور نمیتواند موجود شود. چون فرض بر این است که نور بینهایت است و اگر چیزی بخواهد موجود شود نمیتواند در نور نباشد زیرا جایی نیست که نور در آن نباشد. پس آن بلور حتماً در درون این نور است.
امّا بودن آن در درون این نور به چه نحو است؟ آیا احاطهی نور بر بلور مانند احاطهی آب بر لیوان است؟ مثلاً وقتی لیوان را در حوض میاندازیم آب اطراف لیوان هست، داخل لیوان هم هست، ولی در بلورِ آن یعنی آن قسمت که بلور هست و در واقع جسم لیوان است آب وجود ندارد. این در واقع همان احاطهی عرفی است ولی تداخل به آن معنایی که ما میگوییم نیست.
تداخل آن است که وقتی لیوان در نور خلق میشود و به وجود میآید هیچ تغییری در هویّت نور به وجود نیاید. از آنجا که نور بینهایت است قطعاً جای خالی ندارد، چون اگر جای خالی داشته باشد دیگر بینهایت نیست. بینهایت نور همه جا را پر کرده بود و اکنون هم همانطور است یعنی پیش از اینکه لیوان به وجود آید نور بود اکنون هم همانجایی که لیوان قرار گرفته است نور هم وجود دارد و بعد از این هم خواهد بود. اگر بر فرض لیوان معدوم و از عالم هستی برداشته شود هیچ تغییری در احوال نور به وجود نمیآید و سر جای خودش هست. اینطور تداخل را که یکی از متداخلین بر دیگری احاطه دارد تداخل احاطی مینامند.
ما به این تداخل معتقدیم.
دبیر علمی: عذرخواهی میکنم وقت تمام شد. خلاصهی فرمایش استاد این است که:
در مورد حقّ و صفات حقّ تعالی پذیرفتند که حقّ موجود است و صفات حقّانی به عنوان شؤونات الحقّ هستند. ولی مخلوقات و موجودات را به عنوان شؤونات الحقّ به معنایی که در رابطه با اسماء و صفات و ذات الاهی است نمیپذیرند.
رابطهی حقّ و خلق را به صورت شأن و ذیشأن نمیپذیرند بلکه میفرمایند هر یک از موجودات تشخّص خاصّی دارند و بالضّروره مغایر با حقّ هستند. البتّه این نفی دوئیّت ورائی است نه نفی دوئیت با هم. ممکن است که خلق مغایر با حقّ ولی در آن باشند. در ادامه کلام وحیانی مولی الموحّدین علی بن ابیطالب ـ علیه الصّلوه و السّلام روحی له الفداء ـ را که میفرماید: «داخلٌ فی الأشیاء لا بالممازجۀ» به عنوان تأیید نظر خود مطرح کردند.
من در جلسهی گذشته نیز عرض کردم براساس حدیثی که میفرماید: «لا کدخول شیءٍ فی شیء»، باید توجّه داشته باشیم که شاید منظور از فرمایش حضرت علی ـ علیه السّلام ـ همان داخلٌ است نه تداخل. حضرت استاد حتماً به این مسأله توجّه دارند و پاسخ میفرمایند.
بحث دیگر این بود که تداخل را بر دو قسم دانستند: احاطی و بدون احاطه. بدون احاطه مانند جسم و بدن با مبنای خود استاد که در واقع بدن را وجودی مستقلّ از نفس میداند و برای آنها دوئیّت قائل است. به عبارت دیگر از نظر ایشان انسان دو نفس، نفس نباتی و نفس ناطقه. نفس ناطقه همان جامع نفس حیوانی و انسانی است ولی نفس نباتی متفاوت است. تداخل احاطی را بر دو قسم دانستند: بدون تداخل –که منظور همان تداخل عرفی است- مانند آب و لیوان، با تداخل که همان رابطهی حقّ و خلق است.
از سرور عزیز استاد بزرگوار جناب استاد رمضانی استفاده میکنیم.
استاد رمضانی: أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم بسم الله الرّحمن الرّحیم الحمدلله ربّ العالمین الصّلوۀ و السّلام علی سیّد الانبیاء و المرسلین حبیب اله العالمین ابیالقاسم المصطفی محمّد و علی آله الطّیّبین الطّاهرین المعصومین المکرّمین الهداۀ المهدیّین
خاب الوافدون علی غیرِک و خَسِرَ المتعرِّضون إلاّ لک و أجدَبَ المُنتَجِعوُن إلاّ مَن انتَجَعَ فضلَک
از حضرت استاد فیّاضی ـ حفظه الله تعالی ـ و همچنین از شما عزیزانی که حضور به هم رساندهاید و در این مجلس علمی شرکت کردهاید و بر رونق آن افزودهاید و میافزایید بینهایت تقدیر و تشکّر میکنم.
مطالب مسبوق به سابقه است، در جلسهی گذشته عمده و لبّ مطالب گفته شده، ولی چون اشکالات و اعتراضهایی پیش آمد، پیشنهاد شد که برای پاسخگویی به پرسشها جلسه تکرار شود، امّا سروران مطالب را از سر گرفتند و باید هم از سر بگیریم تا اشکالات روشنتر شود.
اشکالات وارد بر تمثیل نور و بلور
کلام خود را از اینجا آغاز میکنم که فرمودند وزان حقّ تبارک و تعالی در مقایسه با موجودات، وزان نور است و بلور، با همان توضیحاتی که فرمودند. این سخن اگر از باب تشبیه، تمثیل و تقریب به ذهن باشد شاید خوب باشد و به نوعی احاطه و نفوذ را برای مخاطب تصویر کند، امّا اگر خوب دقّت کنیم میبینیم دقیق و مطابق با واقع نیست. ممکن است از جهتی مقرّب باشد امّا اگر بخواهند بر این تمثیل تحفّظ داشته باشند و نسبت میان حقّ و موجودات را اینگونه تفسیر بفرمایند، اشکالاتی پیش میآید. در رأس تمامی اشکالات آسیب دیدن همان چیزی است که آن را در ابتدا پذیرفتند یعنی عدم تناهی وجودی حقّ تعالی.
1- تسامحی بودن تعبیر تداخل
همانطور که در جلسهی گذشته نیز عرض کردم تداخل یک تعبیر تسامحی است و باید دخول و نفوذ را به کار برد چون از یک طرف است نه از دو طرف. نور است که در بلور نفوذ میکند امّا هیچگاه نمیتوانید بگویید که بلور در نور نفوذ میکند. زیرا بلور کثیف است و نور لطیف، لطیف است که میتواند در کثیف نفوذ کند نه کثیف در لطیف. بنابراین تعبیر تداخل را از باب مسامحه میپذیریم.
2- نسبت حصّهی وجودی نور با حصّهی وجودی بلور
صرف نظر از تسامح یاد شده لازم است عرض شود: آیا حصّه و حظّ نور از وجود در مقایسه با حصّه و حظّ بلور از وجود، دو حصّهی متباین، ممتاز و جدای از هم هستند یا خیر؟ به عبارت دیگر آیا حصّهی وجودی نور و حصّهی وجودی بلور-هر چند شما این دو را در ما نحن فیه نامتناهی فرض کنید یعنی بگویید حقّ نامتناهی است و مخلوقات هم نامتناهی هستند، امّا نامتناهی بودن مخلوقات به نامتناهی بودن حقّ است-، دو حصّهی ممتاز و جدای از یکدیگر هستند یا نه اصلاً دو حصّه نیست بلکه یک وجود است که در یک مرحله به صورت نور ظهور کرده و در مرحلهی دیگر به صورت بلور؟
اگر صورت دوم را بپذیریم، این همان لبّ فرمایش عرفا است که معتقدند یک حقیقت و یک وجود است که به اعتباری نور است و به اعتباری بلور؛ در یک مقطع نور است و در مقطع دیگر بلور. و بنابر فرمایش حضرت حافظ علیه الرحمة:
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست خیــال آب و گل در ره بهـانه
ولی اگر بگویید دو حصّهی وجودی هستند چهار صورت قابل فرض است:
اینکه هر دو نامتناهی باشند. در اینصورت این پرسش مطرح است که نامتناهی یعنی امری که هیچ جایی را فروگذار نمیکند پس چگونه میتوان دو نامتناهی را در کنار هم و جدا از هم فرض کرد؟ -در اینجا بحث بر سر حصّهی وجودی است نه نفوذ و تداخل و اموری که فقط در عالم اجسام مطرح است. حال آنکه در بحث ما امر فراتر از جسم و عالم اجسام است و باید در فضای وجود محض سخن گفت-.
اینکه بفرمایید حق نامتناهی است و خلق متناهی. در این صورت نیز این پرسش مطرح است که اگر حق نامتناهی است چطور محدودهی وجودی خلق را تحت پوشش خود قرار نمیدهد؟ باز هم تأکید میکنم که بحث بر سر حصّهی وجودی است و نباید سراغ مکان و… رفت. با فرض اینکه حق تعالی نامتناهی است چگونه میتوان تصوّر کرد که یک امر نامتناهی جدا و مباین از امر متناهی باشد به طوری که متناهی را شامل نشود و متناهی مشمول نامتناهی نباشد؟
اینکه هر دو را متناهی بدانید. لازمه این صورت تخریب آن چیزی است که خودتان به آن اعتراف کردید؛ یعنی همان که فرمودید: حقّ تعالی نامتناهی است آن هم از نوع نامتناهی وجودی. در حالی که اکنون میگوئید متناهی است چون هر کدام یک حصّهی وجودی را به خود اختصاص دادهاند. هر چند که به قول شما تداخل کرده باشند ولی به هر حال دو حصّه و دو حوزهی وجودی است.
این که حق تعالی را متناهی و خلق را نامتناهی بدانید، که بطلان آن روشن است.
نکتهی دوم این است که ما هم قبول داریم مخلوقات موجودند و حقّ تعالی هم موجود است و هیچکس این را منکر نیست. امّا بحث بر سر این است که آیا این موجودیّت موجودیّت حقیقیّه است یا موجودیّت مجازیّه –آن هم در فضای عرفان-. به عبارت دیگر بحث بر سر نوع موجودیّت است. آیا شما همانطور که در مورد حقّ تبارک و تعالی به ضرس قاطع میفرمایید به حقّ موجود است «موجودّ بحقیقته» و از وجود حقیقی برخوردار است، نسبت به مخلوقات هم همین نظر را دارید؟ قطعاً اینگونه نیست. امّا چطور این دو را در برابر هم قرار میدهید؟ آیا فقط و فقط مثل این است که از یک رودخانه شعبهای گرفته باشند یا مثال ظلّ، انعکاس، خیال –خیال هستیشناسانه نه خیال معرفتشناسانه- وجود خیالی و ظلّی را میپذیرید؟
اگر قسم نخست را میپذیرید و میگویید مانند نهر آبی است که از رودخانه گرفته شده باشد، هیچ فرقی با حقیقی ندارد. چون همانطور که نهر از همان آبی است که رودخانه از آن است، وجود مخلوق نیز همان وجود خالق است. در واقع شما باید وجود اینچنینی (هو هو) را برای مخلوقات در مقایسه با حقّ قرار دهید در حالی که خودتان هم این مطلب را نمیپذیرید.
امّا اگر با تعابیر ظنّ، خیال و انعکاس سخن بگویید همان سخن عرفاست که تمام موجودات را ظلّ الله و انعکاس و خیال وجود حقّ میدانند «کلُّ ما فی الکونِ وهمٌ أو خیالٌ». منظور از این وهم و خیال، وهم و خیال هستیشناسانه است نه به معنای هیچ و پوچ که بسیاری آن را به این معنا گرفتهاند و بعد آن را خلاف عقل و ضدّ عقل میدانند. این وهم و خیال اصطلاحی است و به هیچوجه به معنای وهم و خیال پوچ نیست. وهم و خیالی است به معنای انعکاس، ظلّ، عکس، تجلّی و تشأن است، نه خیال به معنای پندار و وهم و هیچ و پوچ.
پس اگر حقیقی است که نمیپذیرید و اگر مجازی است به همین صورتی است که ما بیان میکنیم و اگر چیزی ثالثی است باید توضیح دهید.
جناب حافظ در بیت پایانی غزلی که با این مطلع شروع میشود و میفرماید: «سحرگاهان که مخمور شبانه گرفتم باده با چنگ و چغانه» بسیار زیبا میفرماید:
وجود ما معمّایی است حافظ که تحقیقش فسون است و فسانه
بله، شکّی در این نیست که ما وجود داریم و معدوم نیستیم و حیات و موت داریم امّا لازم است بفرمایید که چگونه آن را تحلیل میفرمایید؟ نسبت حقّ و خلق را چگونه تصویر میکنید؟
3- ظرفیّت و مظروفیّت، نوعی حلول مدرن
مسألهی سوم دربارة فرمایشات حضرتعالی این است که همانطور که قبلاً هم عرض کردم اینگونه تمثیل در نهایت به حلول منجر خواهد شد –هر چند شما از آن ابا دارید-. ولی آنچه را که میفرمائید خود نوعی حلول مدرن است.
خدشه در دلیل روایی به استناد خود روایت
مسألهی چهارم این است که شما به روایاتی که در آنها تعبیر دخول به کار رفته است بسیار استناد و تکیه میکنید بدون اینکه به ادامهی آن روایتها توجّه کنید. این قسم از روایات، برای اینکه آن دخولی را که جنابعالی تصویر میفرمایید ردّ کند، پس از آنکه میفرماید «داخلٌ فی الأشیاء» میگوید «لا کدخول شیءٍ فی شیء». یعنی ظرف و مظروف نیست، نفوذ و حلول نیست، بلکه به تعبیر حضرات این دخول، به معنای «سریانُ حضورٍ» است.
بررسی تمثیل نفس و بدن
مسألهی پنجم در مورد تمثیل نفس و بدن است. هر چند این تمثیل در بعضی ابیات و بیانهای شاعرانهی عرفا مطرح شده است، امّا همة آنها از باب تقریب به ذهن است مثلاً جامی میفرماید:
حقّ جان جهان است و جهان جمله بدن اصــناف مــلائکــه قـــوای این تن
افلاک و عناصر و موالید، اعضا توحید همین است باقی همه فنّ
امّا این فقط یک تمثیل است. و نباید آن را هو هو مطابق با واقع گرفت و گفت «هو هو»، حقیقت همینطور است.
خوب است به جای این مثال از مثال نفس و قوا استفاده کنید. آیا شما حکایت و داستانی را که برای بدن در نظر گرفتید و فرمودید بدن تا چندین ماه پس از مفارقت روح هم میتواند باقی بماند، در مورد قوای نفس هم میتوانید مطرح کنید؟ نفس نباشد و قوای آن باشند؟ قوای نفس تنزّل نفس هستند و نفس ترفّع قوا. این مثال به واقع نزدیکتر است.
یا به نفس و صور ذهنی مثال بزنید. ما در درون خود صوری میآفرینیم و در واقع نسبت به آنها خلاّق هستیم. امّا شما در جایی فرمودید فقط خداوند خلاّق است. در حالی که خداوند خود میفرماید: (أحسنُ الخالقینَ)[4] یعنی همه خلاّقاند، من هم خلاّقام ولی من (أحسنُ الخالقینَ) هستم و دیگران نه. پس همه خلاّق هستیم، در وهم خود میآفرینیم و میتوانیم هر چه بخواهیم در ذهن خود بیافرینیم. در واقع ما هم با تکیه بر مقدورات، معلومات و ملکات نفسانی خود میآفرینیم و کسی هم نمیتواند ما را محدود کند. امّا خداوند در مقایسه با ما (أحسنُ الخالقینَ) است.
نفس و بدن مثال بسیار دوری است و باید مثال صور ذهنی و نفس را مورد توجّه قرار دهیم. با همهی اینها این بیت جناب مولوی را هم در نظر داشته باشید:
ای برون از وهم و قال و قیل من خاک بر فرق من و تمثیل من
تمثیل برای تقریب به ذهن است. بیان واقع این است که (وَ لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلی)[5] و ما نمیتوانیم به او راه ببریم یا حتّی تصویر درستی از او داشته باشیم و نسبت میان او و خلق را کما ینبغی بفهمیم. اینها همه برای این است که دل خودمان را آرام کنیم:
خواجه نشکیبد ز تصویر خوشت زین سبب گوید که جانم مفرشت
همچو آن چوپان که میگفت ای خدا پیش چوپان و محبّ خود بیا
این تمثیلها از سر ناچاری و برای تقریب به ذهن است. من نسبت به فرمایشات حضرت استاد 8 مورد را یادداشت کرده بودم. فعلاً به همین 5 مورد که عرض کردیم بسنده میکنم و سایر موارد باشد برای نوبت بعد.
دبیرعلمی: از حضرت استاد رمضانی بسیار متشکّرم. بسیار خلاصه عرض میکنم ایشان فرمودند:
تمثیل نور و بلور از جهتی خوب و مقرِّب است ولی از جهاتی مبعِّد است و در رابطه با ما نحن فیه مطابق با واقع نیست.
پذیرش این تمثیل در باب ارتباط میان حقّ و خلق آسیبهای جدّی به عدم تناهی حقّ تعالی وارد خواهد کرد:
اولاً تعبیر تداخل تسامحی است زیرا تداخل نیست و دخول یک طرفه است.
ثانیاً رابطهی نور و بلور یا رابطهی حقّ و خلق چندگونه قابل تصویر است:
1- هر دو نامتناهی باشند و عدم تناهی یکی به دیگری اتّکا داشته باشد یعنی یکی استقلالی باشد و دیگری ظلّی. این قسم اشکالی ندارد و ما هم آن را ردّ نمیکنیم.
2- اگر هر دو به نحو استقلالی بینهایت باشند تصویر چنین بینهایتی محال است زیرا بینهایت اولی جایی برای دیگری نخواهد گذاشت و ماضتَ ثانیاً عاد اولاً.
3- اگر حقّ نامتناهی و دیگری متناهی باشد، این پرسش مطرح است که وجود نامتناهی حتّی یک نقطه هم جایی برای غیر نخواهد گذاشت چه رسد به اینکه شما وجودات متناهی را در عرض یا کنار وجود نامتناهی فرض کنید.
4- اگر هر دو متناهی باشند این اساساً فرض شما است و شما هم این را نپذیرفتید.
در مورد حصص وجودی بحث کردند و فرمودند حتماً باید به آن توجّه کرد و وجود انشعابی را نمیپذیریم. اگر رابطهی حقّ و خلق به نحو وجود ظلّی، انعکاسی، خیالی به نحو هستیشناسانه باشد ما هم میپذیریم، البتّه بعید است که حضرت استاد بپذیرند.
تمثیل نور و بلور را همان حلول دانستند امّا حلول مدرن. دخول اگر به معنای سریان، حضور و احاطیّت قیومیّه باشد مورد پذیرش ما نیز هست.
تمثیل نفس و بدن را نیز تمثیل مناسبی ندانستند زیرا تطبیق آن با مشکلاتی مواجه است. چه با مبنای خودتان باشد یا مبنای دیگران بهتر است از تمثیل نفس و قوا استفاده کنیم یا از تمثیل نفس و صور ذهنیّه که صور ذهنیّه هیچ وجودی جز وجود عین الرّبطی و وجود ظلّی نسبت به نفس ندارند.
استاد فیّاضی: بسم الله الرّحمن الرّحیم
پاسخ به اشکالات
1- عدم تنافی تجلّی بودن با وجود مغایر داشتن
ما هم معتقدیم که هر یک از موجودات تجلّی حقّ هستند ولی تجلّی به معنای همان چیزی که قرآن فرموده است یعنی آیت، و به نظر ما آیت موجودیّتی برای خود دارد. همانطور که فرمودند حصّه و حظّی از وجود دارد غیر از وجود ذو الآیه. تجلّی بودن منافاتی ندارد با اینکه یک وجود مغایر داشته باشد.
2- روشن ساختن مفهوم تداخل
فرمودند باید بگوییم داخلٌ فی الاشیاء، چون نفوذ از یک طرف است.
عرض میکنیم تداخل است و منظور از تداخل این است که در همان وعائی که خدای متعال هست وجود مخلوق نیز هست و بر عکس در همان وعائی که وجود مخلوق هست وجود خالق هم هست. بنابراین چنین نیست که از یک طرف باشد. منظور ما نفوذ نیست. نفوذ شاید همان «لا کدخول شیءٍ فی شیء» باشد، گویا چیزی از بیرون میآید. در حالی که خدای متعال یک وجود لایتناهی است، در مقام تشبیه گفتیم مثل نوری که بینهایت است و بدون اینکه هویّت آن تغییر کند اشیاء در آن موجود میشوند. یعنی حتّی نفوذ هم نمیکند بلکه هست و اشیاء در آن پدید میآیند.
بنابراین به نظرم اینکه امام ـ علیه السّلام ـ فرموده است «لا کدخول شیءٍ فی شیء» در واقع در مقام نفی همین توالی و لوازم فاسد دخولی که ما با فهم عرفی میفهمیم بوده است. و الاّ دخول است و اگر تداخل گفته میشود برای این است که هر کدام در همان وعاء هستند که دیگری هست.
3- سازگاری تداخل با عدم تناهی حقّ
فرمودند چگونه تداخل دو موجود که هر یک حظّی از وجود دارند با تفاوتهای سهگانهی آنها قابل جمع است؟
در پاسخ میگویم ما تنها به یک تفاوت قائل هستیم و آن این است که وجود حقّ لایتناهی است و وجود مخلوق متناهی است. امّا گفته میشود اگر لایتناهی است چرا حظّ وجود متناهی را ندارد در حالی که باید داشته باشد؟ پاسخ این است که آیا اگر این متناهی نبود آن وجود بینهایت، بینهایت نبود؟ شکّی نیست که اگر هیچ مخلوقی نبود آن وجود بینهایت بود. اکنون که مخلوقی خلق شده آیا آن وجود بینهایت صدمهای دیده یا اینکه فقط مخلوق عدمش طرد شده و وجود به جای عدم آمده است؟ و اگر آن وجود لایتناهی بخواهد شخص این وجود محدود را داشته باشد محال است زیرا لازمهی آن این است که یک وجود در عین اینکه نامحدود است محدود باشد. همهی مخلوقات وجود محدود هستند و محال است با وجود نامحدود هوهویّت داشته باشند –یعنی آنچه شما میفرمایید محال است.
4- تداخل به امور جسمانی اختصاص ندارد
فرمودید فضای تداخل فقط اختصاص به اجسام دارد.
خیر ما اینطور نمیفهمیم. همانطور که در مورد روح و بدن تصویر کردیم، روح جسم نیست ولی در عین حال در درون بدن است.
5- وحدت حقیقیّهی غیرحقّه در مخلوقات
فرمودید آیا موجودات را حقیقی میدانید با اینکه فرع بر وجود خالق هستند؟
بله، فرع هستند یعنی مخلوقاند ولی مخلوق بودن یعنی چیزی هستند والاّ اگر بخواهید بگویید هیچ چیز نیست و مخلوق است، این عدمِ خلق خواهد بود. مثل این است که بگویید من دارا هستم. بپرسیم چه داری؟ بگویید هیچ. بگویید خدا خالق است. بپرسیم چه چیزی خلق کرده است؟ بگویید چیزی خلق نکرده، وجودی در عالم نیامده است.
این به معنای آن است که همان عدمی که از ازل برای عالم بوده اکنون نیز در عالم حاکم است. وجود فقط متعلّق به خود خدای متعال است. در این صورت خلق معنا ندارد کما اینکه شما در نهایت همین را میپذیرید که خلقی نیست، نه چیزی آمده و نه رفته است. یک موجود بینهایت ازلی وجود دارد. زیرا اگر قائل شوید به اینکه وجود دیگری در این عالم آمد در این صورت وحدتی در کار نخواهد بود. خدای متعال برای خودش یک وجود واحد به وحدت حقّهی حقیقیّه است و آن وجود دیگر نیز برای خودش یک وجود واحد به وحدت حقیقیّهی غیرحقّه.
6- انکار اندیشهی حلول
فرمودید اندیشهی شما همان حلول است.
همانطور که قبلاً عرض کردیم حلول عبارت است از اینکه چیزی در وجود شیء دیگر باشد به طوری که وجودش صفت قرار بگیرد برای آن.
استاد رمضانی: گفتم حلول مدرن.
استاد فیّاضی: جناب ملاّصدرا در موارد متعدّدی فرموده است در تفسیر حلول دیدگاههای گوناگونی وجود دارد ولی بهترین تفسیر این است که حلول عبارت است از اینکه وجودی ناعت برای وجود دیگر باشد. البتّه ناعتی که ایشان در اینجا میفرماید به تفسیر ابنسینایی است و الاّ اگر ملاّصدرا ناعت را به تفسیر خودش حلول بداند، خودش نخستین حلولی است و جناب استاد رمضانی هم دومین حلولی. زیرا ایشان وجود اعراض نسبت به جواهر (حالّ در جواهر بودن اعراض) را حلول میداند. بنده عرض میکنم که این تعریف براساس تفکّر مشّائی است که عرض را محمول بالضّمیمه و وجود فینفسه لغیره میداند. امّا ملاّصدرا که قائل است عرض شأن جوهر و به عین وجود جوهر موجود است اگر حلول را اینطور تفسیر کند با مبنای خودش در عرض و جوهر، خودش نخستین حلولی خواهد بود.
ما قائل به حلول نیستیم بلکه معتقدیم وجود حقّ و وجود موجودات هر یک برای خودش موجودیّتی دارد. وجود مخلوق حرکت میکند و متغیّر است امّا وجود حقّ وجودی است ثابت. تغیّر مخلوق به حقّ سرایت نمیکند در حالی که اگر حلول بود همانطور که خود ملاّصدرا گفته است تغیّر عرض دلیل تغیّر جوهر است. ما میگوییم مخلوق برای خود شخصی از وجودی دارد که غیر از شخص وجودِ علّت است، فقط در یک وعاء هستند. این یعنی همان تداخل، یا بنابر فرمایش شما دخول.
7- ردّ تشبیه رابطهی حقّ و خلق به رابطهی نفس و قوا یا صور ذهنی
فرمودید تمثیل روح و بدن صحیح نیست باید به نفس و قوا تشبیه کرد.
طبق نظر حضرتعالی مثل نفس و قواست من هم آن را قبول دارم. حضرتعالی و ملاّصدرا بر این سخن تأکید دارید که رابطهی مخلوق و خالق رابطهی قوا با نفس است. همانطور که خود ملاّصدرا تصویر کرده است قوا چیزی جز شؤون نفس نیست چون «النّفس فی وحدتها کلّ القوا» همهی قوا موجودند به عین وجود نفس.
بله، این نظر جنابعالی است ولی من که نمیتوانم سخن خودم را به آنچه قبول ندارم تشبیه کنم. البتّه من سخن ملاّصدرا را در مورد نفس و قوا سخنی بسیار راقی و بلند میدانم و به آن معتقدم امّا در مورد نفس و قوا. ولی در مورد خدا و مخلوقات هرگز نمیپذیرم که چنین تشبیهی به کار ببرم. همینطور در مورد نفس و صور ذهنی؛ نفس و صور ذهنی سخن بسیار درستی است. زیرا طبق نظر صحیح که نظر اتّحاد عاقل و معقول است صور ذهنی عین وجود نفس هستند. یعنی نفس با تغیّر جوهری عالم میشود و اساساً جوهر آن متحوّل میشود، اگر خشت بود میشود آینه، حاکی، نشاندهنده. چنین نیست که جوهر آن ثابت باشد و عرضی بر آن عارض شود –آنطور که ابنسینا میگفت-. بنابراین نظریّهی نفس و صور ذهنی در جای خود درست است ولی رابطهی خالق و خلق، رابطهی نفس و صور ذهنی نیست.
8- تفاوت خلاّقیّت خداوند با خلاّقیّت مخلوقات
فرمودید فقط خداوند خلاّق نیست.
عرض من این بود که خلق لا مِن شیء فقط خاصّ حقّ است، نه اینکه برای دیگران محال باشد ولی تا آنجا که در منابع جستوجو کردم جایی ندیدم که خدای متعال این را به کسی داده باشد. بله، در روایتی هست و شاید کسی بتواند از آن استفاده کند، به همین دلیل ما امکان آن را نفی نمیکنیم. یعنی خدای متعال همانطور که خلق مِن شیء را به اولیاء خود داد نظیر اینکه به حضرت عیسی ـ علی نبیّنا و آله و علیه السّلام ـ عنایت فرمود که (تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ کَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْني فَتَنْفُخُ فيها فَتَکُونُ طَيْراً بِإِذْني)[6]، ممکن است این کمال را هم به کسی عنایت کند که خلق لا مِن شیء انجام دهد. ولی اینکه آیا این کمال را به کسی داده است یا نه نمیدانم، در عین حال امکانش را هم نفی نمیکنم.
اشکال: آیا از نظر شما میان مخلوقات با اسماء و صفات ذات تفاوتی وجود دارد؟
اکنون پرسش من این است که آیا شما بین مخلوق و اسم و صفت (صفت ذات) تفاوت قائل هستید یا خیر؟ همهی ما به وجود خدای متعال قائل هستیم و صفات ذاتی او را هم قبول داریم و آنها را عین ذات میدانیم. امّا آیا شما بین مخلوق و صفت ذات فرق میگذارید یا -همانطور که در کلمات اهل معرفت آمده است- میگویید مخلوقات هم اسماء الاهی هستند. آنها هم همانطور هستند که اسماء هستند. همانطور که علم عین ذات حقّ است، شمس و قمر و… نیز –که حقیقی هستند- آیا مثل صفات به عین وجود حقّ موجوند یا فرقی میان آنها و اسم ذات وجود دارد؟
دبیر علمی: در این قسمت جناب استاد فرمودند:
مقصود از تداخل نفوذ نیست، اشیاء در او موجود میشوند.
البتّه واقعاً این پرسش جدّی وجود دارد که در “او به” چه معنا است؟
پرسشی را مطرح کردهاند که البتّه در جلسهی گذشته نیز به نحوی مطرح شد: اگر خداوند نامحدود است چرا این وجود محدود را ندارد؟ جناب استاد پاسخ دادند چون او نامحدود است و نمیتواند وجود محدود را داشته باشد. برای حقیر پرسشی به وجود آمده که صرفاً به عنوان یک مسأله مطرح میکنم: حقّ تعالی محدودیّت وجودی ندارد نه اینکه وجود محدود را هم در حاقّ خود نداشته باشد و بر آن احاطه نکند. این دو سخن است؛ گاهی میگوییم آیا خداوند تبارک و تعالی وجودش محدود است؟ ما محدودیّت وجودی او را نفی میکنیم و میپذیریم که حقّ تعالی محدودیّت وجودی ندارد. امّا چه کسی میگوید که حقّ تعالی بر وجود محدود احاطه ندارد.
فرمودند رابطهی حقّ و خلق را براساس رابطهی نفس و قوا نمیپذیریم. اینکه نفس و قوا یا نفس و صور ذهنیّه با هم رابطه دارند را در جای خود میپذیریم، امّا به عنوان تمثیلی برای رابطهی حقّ و خلق قبول نداریم.
آخرین بحث را هم در قالب این پرسش مطرح کردند که آیا رابطهی بین خدا و خلق همان رابطهی حقّ تعالی و اسماء ذاتیّهی خودش است یا خیر؟
استاد رمضانی: من ادامهی عرایض قبلی خودم را بیان کنم تا به فرمایشات اخیر استاد برسم.
ناسازگاری تمثیل نور و بلور با معیّت قیّومیّهی حقّ تعالی
مسئلة ششم این است که شما چگونه با تمثیل نور و بلور، معیّت قیّومیّهی حقّ تعالی را تصویر میکنید. این معیّت قیّومیّه اساساً به چه معناست؟ اگر فقط و فقط صرف تداخل باشد و بینونت وجودی و جدا بودن حوزهها و حظّ وجودی، این معیّت به چه معناست؟ آنطور که ما عرض میکنیم معیّت قیّومیّه درست مثل معیّت قیّومیّهی نفس است نسبت به صور ذهنی که نفس در تار و پود صور ذهنی حضور دارد، بدون اینکه در آنها محدود شود. امّا حضور دارد زیرا به هر حال صور ذهنی شؤن نفساند و معیّت قیّومیّه نیز با این نظر سازگار است. امّا آنطور که جنابعالی میفرمایید و تأکید دارید که دو حصّه و حظّ وجودی جدا از هم، وجود دارد که یکی خالق است و دیگری مخلوق، بفرمایید معیّت قیّومیّه را چگونه با آن تمثیل تطبیق میدهید.
ناسازگاری تمثیل نور و بلور با مالکیّت حقیقی حقّ تعالی نسبت به موجودات
مسئله هفتم این است که آیا شما مخلوقات را مِلک حقیقی حقّ تعالی میدانید یا نه؟ آیا بین ملک حقیقی و ملک اعتباری تفاوت قائل هستید یا خیر؟ اگر ملک حقیقی میدانید –که میدانید- و اگر بین ملک اعتباری و ملک حقیقی تفاوت قائل هستید –که قائل هستید- این مطلب چگونه با آن تمثیلی که میفرمایید قابل تصویر است؟
آری در تداخلی که جنابعالی به آن قائلید یک نحوه معیّت قابل تصویر است، ولی آن معیّت، معیّت قیّومیّه نیست؛ چون براساس معیّت قیّومیّه، یکی از دو امر مالک حقیقةً و دیگری مملوک حقیقة، نه اعتباراً. ملک اعتباری نظیر میز، خانه، ماشین و… اصلاً ربطی به مالک ندارد. علم، معرفت و ملکات نفسانی که از انسان جدا نیست ملک حقیقی است. امّا با تصویری که شما از حقّ تعالی و موجودات ارائه میکنید و معتقدید حقّ و خلق دو حوزه و دو حصّهی وجودی متفاوت از هم دارند و فقط به نوعی با هم معیّت دارند، بفرمایید ملک حقیقی حقّ تعالی نسبت به موجودات چگونه قابل تصویر است؟ باید تفاوت ملک حقیقی و ملک اعتباری را مدّنظر قرار داد و ملک حقیقی را به معنای واقعی کلمه در مورد حقّ تعالی تصویر کرد.
نکتهی هشتم هم این است که به شؤون قائل نیستید، در حالی که قرآن میفرماید: (کُلَّ يَوْمٍ هُوَ في شَأْنٍ)[7].
همان غافل که میکردم نصیحت سرش پر باشد از پیمانهی دوست
شأن غیرقابل انکار است. خداوند هر لحظه و هر آن در حال تجلّی است و این شؤون هیچ نهایتی ندارد و همان آیهی شریفه میفرماید: (يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ کُلَّ يَوْمٍ هُوَ في شَأْنٍ)[8] آنها دائماً میگویند بده و او هم دائماً تجلّی میکند و میدهد. دهش هم افاضه و استمرار وجودی است، آن هم از خزائن اسماء و صفاتِ خود به معنای مبدأ بودن.
غنچه گرهگره شد و لطفت گرهگشا از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار
فیض وجود از خود او میتراود، از خود او نشأت میگیرد، با تکیه بر خود و معلومات و مقدورات خود میآفریند و کل یوم فی شأن است.
این 8 نکتهی که دربارة قسمت نخست فرمایشاتتان یادداشت کرده بودم. امّا اکنون، به فرمایشات اخیرتان میپردازم.
پاسخ به اشکالات
پرسیدید اگر هیچ مخلوقی نبود آیا او نامتناهی نبود؟
مگر ما گفتیم نامتناهی بودن حقّ تعالی متوقّف بر این است که موجود (مخلوقی) باشد. ما در پی آن نبودیم که نامتناهی بودن حقّ تعالی را بر بود مخلوق مبتنی کنیم که شما چنین نقدی را بر ما وارد کنید. بحث ما بر سر این است که وقتی این دو هستند و یکی نامتناهی است چطور آن نامتناهی این متناهی را تحت پوشش قرار نمیدهد و متناهی جدا و مستقلّ از نامتناهی موجود است؟!
تفکیک میان عدم مطلق و عدم نسبی
راجع به خلق و خالق و خالقیّت حقّ تعالی فرمایشی فرمودید که لازم میدانم آنچه را در جلسهی گذشته عرض کردم باز تکرار کنم. شما خالقیّت را به معنای ایجاد از کتم عدم میدانید یعنی مطلقاً هیچ نبود سپس آفرید و بود شد. -هر چند شما عاقل هستید ولی- این سخن معقول نیست زیرا عدم صرف، وجودپذیرنیست. چگونه عدم صرف میتواند وجودپذیر شود در حالی که بین وجود و عدم تناقض است. وجود محض نیز هیچگاه عدمپذیر نیست چون وجود نقیض عدم و عدم نقیض وجود است و یکی از نقیضین طرف مقابل خود را قبول نمیکند. بنابراین عدم محض اینگونه دچار اشکال خواهد شد.
بلی، اگر مراد از عدم، عدم نسبی باشد، – مثل اینکه جنابعالی اکنون در منزل خود معدوم هستید ولی اینجا موجود هستید –، این معقول است چون در مورد ایجاد میگوییم مخلوقات در عالم ظاهر معدوم بودند امّا در کتم باطن، در کتم خزائن الاهی، در متن واقع حقّ تبارک و تعالی و در صقع ذات به وجود حقّانی موجود بودند. سپس حقّ تعالی به آنچه در صقع ذات خود تحت ظلال جلال مختفی بود و بروز و ظهوری نداشت اجازهی ظهور داد و آن ظاهر شد.
خالقیّت حقّ تعالی اظهار است نه خلق از کتم عدم
ایجاد حقّ تعالی براساس اظهار است: «ایجاده للأشیاء اظهاره ایّاها» نه به معنای خلق از کتم عدم. عدمی که در روایات آمده است نیز باید توجیه شود:
یک توجیه این است که بگوییم عدم در این روایات عدم صرف و محض نیست بلکه عدم نسبی است. به تعبیر قرآن شیءای است که مذکور نیست: (لَمْ يَکُنْ شَيْئاً مَذْکُوراً)[9]. اگر هم در جای دیگری میفرماید: (لَمْ تَکُ شَيْئاً)[10] با حمل بر آیهی قبل باید گفت که شیء قابل ذکری نبود. زیرا اگر پیرامون موضوعی یک کلام مطلق و یک کلام مقیّد داشته باشیم، عرف عقلایی ایجاب میکند که مطلق را بر مقیّد حمل کنیم. مثلاً وقتی بگویند «اکرم رجلاً» و بعد بگویند «اکرم رجلاً عالماً» معلوم میشود که از ابتدا هم منظور اکرام رجل عالم بوده است. در قرآن نیز یک بار میفرماید: (لَمْ تَکُ شَيْئاً) و جای دیگر میفرماید: (لَمْ يَکُنْ شَيْئاً مَذْکُوراً)، یقیناً باید مطلق را بر مقیّد حمل کنیم تا حکمت حکیم علی الاطلاق زیر سؤال نرود.
توجیه دیگر این است که بگوییم (لَمْ تَکُ شَيْئاً) ناظر به عالم ظاهر است و (لَمْ يَکُنْ شَيْئاً مَذْکُوراً) ناظر به عالم باطن است. در عالم باطن شیء مذکوری نبود ولی در عالم ظاهر اصلاً شیءای نبود.
رهرو منزل عشقایم و ز سر حدّ عدم تا به اقلیم وجود اینهمه راه آمدهایم
عدم ذکر شده در این بیت همان عدم نسبی است نه عدم مطلق. عدم ذکر شده در روایات نیز همین عدم نسبی است. پس اظهار است نه آن معنایی که حضرتعالی فرمودید.
نفی ارتباط میان آفرینش با استکمال ملک الاهی
بنابراین حقّ تبارک و تعالی با خلق کردن اشیاء بر مِلک و مُلک خود نمیافزاید. حال آنکه صریح فرمایش شما این بود که وقتی خداوند اشیاء را آفرید بر دارایی خود افزود؛ یعنی مخلوقات باشند ملک و ملک خدا افزوده میشود، نباشند بر ملک و ملک خدا کم میشود. امّا خدای نامتناهیای که نه علمش محدودیّت دارد و نه قدرتش، و مقدورات و معلوماتش نامتناهی هستند نمیتوان چنین تصویری را در مورد او داشت که با آفرینش بر ملک و ملک خود بیافزاید. این به معنای کسب و استکمال و خروج از قوّه به فعلیّت است. ولی تمامی اینها در رابطه با حقّ تعالی مردود و غیرقابل قبول است.
پس خداوند با آفرینش مخلوقات بر ملک خود نمیافزاید و اگر هم معدوم شوند نیز هیچگاه از ملک او چیزی کم نمیشود. گاهی از این فقرهی دعای جوشن کبیر «یا من لایزید فی ملکه شیء یا من لاینقص من ملکه شیء» یک معنای عرفی میفهمیم و آن این است که نه کسی میتواند چیزی از ملک او بگیرد و نه میتواند چیزی به ملک او بیافزاید. این معنا بسیار پیش پا افتاده و معلوم است. امّا معنای دقیقتر این است که نه با آفرینش خدا چیزی بر ملکش افزوده شود و نه اگر همه چیز را معدوم کند چیزی از ملکش کم میشود، بلکه ایجاد، تجلّی و ظهور است، و اعدام هم اخذ تجلّی و بطون است.
شما فرمودید اگر خداوند واجد این حصّهی وجودی بوده باشد مستلزم این است که خدا محدود شود.
واجد بودن دو گونه قابل تصویر است: 1- واجدیّت به نحو بشرط لا 2- واجدیّت به نحو لا بشرط. اگر بگوییم: خدا واجد این حصه وجودی است به نحو لا بشرط اشکال شما وارد نیست. امّا اگر بگوییم: واجد است به نحو بشرط لا اشکال شما وارد است و بشرط لا را هیچکس، هیچگاه نمیپذیرد.
تأکید بر احراز از گرفتار شدن به اندیشهی حلول
مطلب دیگر این است که حلول، حلول است و نفوذ هم نفوذ، هر اندازه هم که شما آن را تعدیل کنید. همینکه میفرمایید تداخل بدون آن جهتی که عرض کردیم سخن از حلول و قضیّهی ظرف و مظروف به میان خواهد آمد. همینکه لفظ “در” را به کار میبرید، میشود حلول. حتّی اگر بر این فرمایش امیرالمؤمنین ـ سلام الله علیه ـ که میفرمایند «داخلٌ فی الاشیاء»، تمرکز کنید؛ چون در بعد میفرماید: «لا کدخول شیء فی شیء» در اینجا این پرسش مطرح است که «لا کدخول شیء فی شیء» یعنی چه؟ و راهی نمیماند جز آنکه بگوییم یک حقیقت است و رابطهی آن با سایر موجودات رابطهی اصل و ظل، اصل و خیال و اصل و فرع –به معنایی که عرض کردیم – است. و الاّ به نحو دیگر تصویرش بسیار سخت یا محال است.
خداوند همواره لا من شیء میآفریند
مطلب دیگر آنکه فرمودید حقّ تعالی خالق است و دیگران خالق نیستند.
فرمایش شما در صورتی صحیح است که خداوند خالق لا من شیء باشد. امّا آیا خداوند در همه جا اینچنین خلق میکند؟
استاد فیّاضی: خیر، من گفتم شاهدی نداریم که خداوند خالقیّت لا من شیء را به کسی داده باشد، امّا در اینکه خالق من شیء دیگری غیر از خدای متعال وجود داشته باشد، حرفی نیست.
استاد رمضانی: اولاً به یک معنا در هر جا که خداوند خالق باشد خالق لا من شیء است. دلیل آن را بعداً عرض خواهم کرد. ثانیاً اگر در بعضی موارد که میفرماید: (خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ)[11] یا (مِنْ صَلْصالٍ کَالْفَخَّار) این مسامحه را بپذیریم، باز هم باید به مادّهی اولیه باز گردیم و ببینیم که آیا آن مادّهی اولیه را خداوند از جایی و چیزی گرفته است یا اینکه به خودش بازمیگردد و لا من شیء میشود.
خلق لا من شیء مشترک میان خدا و انسان
حتّی من میخواهم عرض میکنم: این نحوه خالقیّت اینگونه نیست که هم فقط و فقط در اختیار خداوند باشد بلکه در اختیار ما هم هست. گاهی با استفاده از پارچه و الگو میبریم و میدوزیم و لباسی به وجود میآوریم. این خالقیّت من شیء است. امّا هنگامی در ذهن خود دست به آفرینش میزنیم دیگر خالق من شیء نیستیم بلکه خالق لا من شیء هستیم، یعنی از مادّهی اولیهای که بیرون از ذات ما باشد استفاده نکردهایم بلکه از خودمان و مقدورات، معلومات و ملکات خودمان استفاده کردهایم و خلق کردهایم.
حقّ تعالی نیز هر جا که خالق باشد چه در صادر نخستین، چه در صوادر بعدی و چه در عالم مادّه، خالق لا من شیء است. هر چند ما میگوییم آدم را از آب و گل آفرید امّا این آب و گل نیز در نهایت انعکاس تجلّیّات او و افاضهای است که کرده است. و بنابر فرمایش حافظ
ندیم و ساقی و مطرب همه اوست خیال آب و گل در ره بهانه
این نحوه خالقیّت را خدا به من و شما هم داده است امّا به چشم نمیآید.
تفاوت میان مخلوقات و اسماء و صفات الاهیّه
نکتهی دیگر آنکه: پرسیدید آیا مخلوق را با صفت و اسم ذات متفاوت میدانید؟
بله، ما براساس آن آیهی شریفه که میفرماید: (وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ)[12] اسماء و صفات الاهیّه را جزء خزائن الهی میدانیم و سایر موجودات را برخاسته از این خزائن. اسماء و صفات حقّ مخصوصاً اسماء و صفات ذات که در رأس همهی اسماء و صفات هستند در رتبهی اولی قرار دارد و ما آنها را در موطن ذات یا به اعتباری در تعیّن اول و به اعتبار دیگر در تعیّن ثانی فرض میکنیم. در تعیّن اول به نحو اندماجی و در تعیّن ثانی به نحو مفصّل. همین اسماء و صفات اگر (بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ) تنزّل کند و به ساحت خارج راه یابد از مظاهر خلقیّه سر در میآورد. البتّه به یک اصطلاح دیگر میتوان گفت همه اسماء خداوند هستند. در مورد اسم گفتهاند که هر متعیّنی اسم است، در یک مرتبه، تعیّن صفتی است، در مرتبهی بعد تعیّن علمی و در مرتبهی بعد تعیّن عینی. تمام این تعیّنات به یک معنا اسم هستند. امّا اسماء و صفات ذات، فقط و فقط در موطن ذات است و اشیاء خارجی تنزّلات، تجلّیّات و تشأنات آنها هستند.
دبیر علمی: از استاد رمضانی عزیز بسیار متشکّرم. ایشان فرمودند:
رابطهی حقّ و خلق مالکیّت و مملوکیّت حقیقیّه است نه اعتباری. اگر هر دو را مستقلّ بدانیم که صرفاً با یکدیگر در ارتباط هستند دیگر ملک حقیقی معنایی نخواهد داشت، بلکه رابطهی حقّ و خلق در صورت افاضهی وجود از سوی حقّ –به تعبیر بنده- رابطهی تثلیثی خواهد شد؛ خداوند دهندهی وجود، خلق گیرندهی وجود منتها به نحو مستقلّ، و در این میان فیضی هم افاضه میشود.
خلق از عدم (من لا شیء) معنا ندارد بلکه خلق به نحو لا من شیء است.
ایجاده الاشیاء به معنای اظهاره ایّاها است.
تعبیر (لَمْ يَکُنْ شَيْئاً مَذْکُوراً) به معنای آن است که به نحو وجود علمی در حضرت علمیّه حضور داشته و فقط پردهبرداری شده است نه اینکه حقیقت نداشته و ناگهان پرده برانداخته باشد. اگر در آیات دیگر تعبیر (مَذْکُوراً) به کار نرفته است، آن آیات را باید بر این آیات حمل کرد.
این پرسش را مطرح کردند که آیا با آفرینش چیزی اضافه میشود یا نه؟ و گویا از سخنان دیگر حضرت استاد فیّاضی در جای دیگر استفاده کرده بودند که پس از اینکه خداوند چیزی را خلق کرد بر ملک او افزوده شده است. امّا جناب استاد رمضانی معتقدند که این مسأله به معنای کسب خواهد بود و بحث نداری سابق و دارایی لاحق را پیش خواهد کشید.
در پاسخ به این پرسش حضرت استاد فیّاضی که آیا همهی موجودات مانند اسماء و صفات ذاتیّهی حقّ تعالی هستند، حضرت استاد رمضانی فرمودند اسماء ذاتیّه به عنوان خزائن علم الاهی و خزائن وجودات الاهی هستند و سایر موجودات به عنوان تجلّیّات و شؤونات آنها محسوب میشوند.
از حضرت استاد فیّاضی استفاده میکنیم.
پرسش: حضرت استاد رمضانی «خلق لا مِن شیء» را منکر شدند یا «مِن لا شیء» را؟
استاد رمضانی: «خلق من لا شیء» را منکر شدم امّا «لا من شیء» را قابل قبول دانستم.
استاد فیّاضی: بسم الله الرّحمن الرّحیم
طبق دیدگاه شما خداوند باید واجد محدودیّت مخلوقات باشد
شما فرمودید حقّ محدودیّت وجود مخلوق را ندارد نه اینکه وجود مخلوق را نداشته باشند. جناب استاد رمضانی هم فرمودند حقّ وجود مخلوق را بشرط لا ندارد ولی لا بشرط دارد.
عرض من این است که مخلوق بودن وجود مخلوق به چیست؟ چه موقع مخلوق وجود مییابد؟ وقتی تشخّص محدودیّت را داشته باشد یا نه؟ در خارج چطور است آیا تشخّص وجود مخلوق در خارج به محدودیّت آن است یا خیر؟
اگر تشخّص وجود مخلوق به محدودیّتش باشد آنچه شما میفرمایید یک اعتبار ذهنی است. آنچه در خارج هست را خدا ندارد، زیرا تشخّص این امر خارجی به محدودیّتش است و خداوند نمیتواند محدودیّت داشته باشد.
اینکه شما چیزی در نظر میگیرید و محدودیّت آن را کنار میگذارید، اعتبار ذهن است. لابشرطی که شما میفرمایید یک اعتبار است. آن امر حقیقی خارجی که نامش مخلوق است، محدود است و تشخّصش به همین محدودیّتش است. اگر بگویید خداوند محدودیّت این مخلوق را ندارد به معنای آن است که خودش را ندارد. چون آن محدودیّت عین تشخّص آن موجود است و اگر این محدودیّت نباشد آن موجود هم وجود نخواهد داشت. او بودن شخص بودن و هویّت آن موجود به محدودیّتش است.
دبیر علمی: بر مبنای آنچه در حکمت صدرایی است: «تشخّص کلّ شیءٍ بوجوده الخاصّ به» شخص بودن به وجود است. مرحوم آخوند هم همین را میگوید.
سازگاری تمثیل نور و بلور با معیّت قیّومیه
استاد فیّاضی: فرمودند معیّت قیّومیّه چگونه با تداخل سازگار است.
وقتی به نور و بلور مثال میزنیم فقط از حیث تداخل است. تشبیه از یک جهت مقرِّب است و از جهات مختلف مبعِّد است. منظور من از این تمثیل این بود که فقط بگویم امکان دارد وجودی در وجود دیگر باشد، امّا قبول دارم که رابطهی خالق و مخلوق رابطهی غنای مطلق و فقر محض است. وجود معلول عین فقر و تعلّق است و این همان رابطهی معیّت قیّومیّهای است که ما میفهمیم.
اساساً معیّت در جایی است که دو چیز باشد، ممکن نیست یک وجود باشد و معیّت داشته باشد. گفته شده در کثرت اشیاء وقتی دو چیز باشند یا با هم هستند یا نوعی تقدّم و تأخّر دارند. معیّت عدم ملکهی تقدّم و تأخّر است. آنچه شما آن را معیّت قیّومیّه مینامید فرض ندارد مگر اینکه شخص وجود حقّ با شخص وجود مخلوق دو تا باشد تا “مع” معنا پیدا کند و بتوان گفت این با آن است. این با او بودن به این نحو است که او (حقّ) غنیّ مطلق و هستیبخش به این (مخلوق) است و وجود این عین فقر و حاجت و تعلّق به او است.
قیّومیّت او یعنی همین که او هست که این وجود را از کتم عدم آورده است نه اینکه عدم را با حفظ عدم وجود داده باشد. اگر چنین بود که عدم را با حفظ عدم وجود میبخشید سخن شما که میفرمایید اجتماع نقیضین است، درست بود. امّا عدم را برده و به جای آن وجود آورده است. نظیر اینکه وقتی عقل به کف دست نگاه میکند میگوید اینجا وجود مو نیست، پس عدم مو است. اگر خدای متعال همین الان اراده بفرماید یک وجود مو از این کف دست بیرون بیاید یا اصلاً مو بدون اینکه رشد کند به وجود بیاید، این میشود خلق یعنی جعل بسیط است. خلق در حقیقت إنشاء و جعل بسیط است یعنی آوردن وجود؛ نه عدم را وجود دادن تا شما بگویید عدم که نمیتواند وجود پیدا کند.
عدم را وجود دادن همان خلق من لا شیء است که خودتان فرمودید آن را قبول ندارید. بله، ما هم این را نمیگوییم. ما میگوییم خلق عبارت است از خلق لا من شیء و جعل بسیط. یعنی خدای متعال وجودی را ایجاد میکند که عین فقر و تعلّق به خودش است.
عدم تنافی تمثیل نور و بلور با مالکیّت حقیقی خداوند
فرمودید اگر مخلوقات ملک حقیقی حقّاند پس رابطهی آنها مثل نور و بلور نیست.
بله ما هم گفتیم که تمثیل نور و بلور فقط مربوط به تداخل است نه اینکه همه چیز در خدا و خلق مثل نور و بلور باشد. مخلوقات ملک حقّاند و وجودشان عین فقر و تعلّق است و ملک، ملک حقیقی است. همهی هستی مخلوقات هم در حدوث به ایجاد او و هم در بقا به ابقاء حقّ موجودند امّا وجودی مغایر با وجود حقّ دارند.
شأن ناظر به خلق است نه مخلوق
فرمودید چگونه ما شأن خدا نیستیم با اینکه کریمه میفرماید: (کُلَّ يَوْمٍ هُوَ في شَأْنٍ)؟
از کجای این آیه استفاده میشود که ما شأن هستیم. خدای متعال هر لحظه در شأنی است یعنی شأن خالقیّت را هر آن جدیداً دارد. قبلاً خالق بود، اکنون هم خلق جدیدی دارد و خالقیّت او مرتّب تجدید میشود زیرا هر لحظه در حال امداد عالم است. چون ما معتقدیم که همهی مخلوقات در حال حرکتاند و اگر او مرتّب وجود ندهد همهی مخلوقات نابود میشوند. اصلاً موجودیّت حرکت به همین امداد است، مثل خطّ روی آب که تا زمانی وجود دارد که شما در حال کشیدن آن باشید. در مورد موجودات ممدّ خداوند است. خدای متعال وجودها را که همه مثل خطّ روی آب هستند وجود میدهد. پس (کُلَّ يَوْمٍ هُوَ في شَأْنٍ) به این معنا نیست که کلّ یوم اشیاء شؤونه بلکه به معنای این است که او هر لحظه در شأن خالقیّت است.
فرمودید چگونه مخلوقات را بریده از حقّ میدانید؟
ما هرگز نمیگوییم بریده است بلکه وجود مخلوق را عین فقر و تعلّق میدانیم نظیر خطّ روی آب که اگر هر لحظه امتداد نیابد از بین میرود.
فرمودید خلق از کتم عدم اصلاً معقول نیست چون عدم صرف وجودپذیر نیست.
ما عرض کردیم که نمیخواهیم به عدم وجود بدهیم بلکه وقتی به آن شیء معدوم که هم با وجود سازگار است و هم با عدم –و فلاسفه از آن به ماهیّت تعبیر میکنند- وجود میدهد عدم از آن کنار میرود.
مالکیّت از صفات فعل است نه کمال
فرمودید اگر به مِلک و مُلکش افزوده شود کسب و استکمال است.
خودتان این بیان را با فرمایش مرحوم آقای فلسفی ردّ کردید. آقای فلسفی فرمودند: کسی میگوید من مهمّ هستم و اهمّیّت خود را به حسابهای بانکی میداند در حالی که چنین نیست. خداوند نیز هرگز با اموری که خلق میکند مهمّ نمیشود. این امور موجب استکمال خداوند نیست. خدای متعال یک وجود لایتناهی است اگر مخلوقات باشند او بینهایت است و اگر نباشند هم او بینهایت است. در هر حال کمال بینهایت او محفوظ است ولی مِلکش افزوده میشود. به عبارت دیگر قبل از اینکه خلق کند اصلاً مالک نیست چون مالک از صفات فعل است. همانطور که وقتی هیچ موجودی نباشد خداوند قریب نیست. خداوند وقتی قریب است که چیزی بیافریند.
صفات فعل حادثاند و قبل از خلق نیستند. وقتی مخلوق موجود شد خداوند مالک میشود ولی صفات فعل همانطور که همهی فلاسفهی ما اذعان دارند موجب کمال حقّ نیستند. این صفات صفات اضافی هستند. مثل برادر بودن برای شما. به نظرم قبلاً هم این مثال را ذکر کردهام که اگر پدر شما در آن طرف دنیا بدون اطّلاع هیچکس –البتّه غیر از خدا- ازدواج مجدّد کرده باشد و اکنون فرزندی از او متولّد شود شما برادر میشوید. برادر بودن برای شما صفت حقیقی است ولی کمال نیست. خالق بودن نیز برای خداوند متعال یک صفت حقیقی است ولی کمال نیست. مالک بودن و قریب بودن و… نیز همینطور است.
پس هر چه بر ملکش افزوده شود موجب استکمال او نخواهد بود. خدای متعال اگر کامل است به ذات و وجود بینهایتش کامل است و افزایش ملکش در کمال او بیتأثیر است.
تفاوت مقام بیان در (لَمْ يَکُنْ شَيْئاً مَذْکُوراً) و (لَمْ تَکُ شَيْئاً)
فرمودید ایجاد اظهار است (لَمْ يَکُنْ شَيْئاً مَذْکُوراً) نه خلق از کتم عدم.
عرض میکنم باید ببینیم این بیان را کجا فرموده است. در آیهی بعد میفرماید: (إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَليهِ فَجَعَلْناهُ سَميعاً بَصيراً)[13] یعنی در مقام بیان این است که انسان شیء قابل ذکری نبود، نطفه و خاک بود. ولی آنجا که میفرماید: (وَ قَدْ خَلَقْتُکَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَکُ شَيْئاً)[14] یعنی اصل خاک تو هم نبود، هیچ چیز نبودی و ما تو را از کتم عدم به وجود آوردیم. اگر مطلق و مقیّد هر یک در مقامی باشند و بتوان برای هر یک معنای جدایی در نظر گرفت هرگز نمیتوان مطلق را بر مقیّد حمل کرد. مطلق، مطلق است با اطلاق خودش، مقیّد هم مقیّد است با مقیّد بودن خودش. اینجا در مقامی است که بلافاصله فرموده است: (إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَليهِ فَجَعَلْناهُ سَميعاً بَصيراً) یعنی شما قبلاً نطفه و چیز دیگری بودی ولی شیءای که قابل ذکر باشد نبودی. آنجا که میفرماید: (وَ قَدْ خَلَقْتُکَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَکُ شَيْئاً) ناظر به خلق از کتم عدم است. آیه اول در مقام خلق من شیئ است و آیه دوم در مقام خلق لا من شیئ.
تمایز مفهوم تداخل از مفهوم حلول
فرمودید همینکه وجودات باشند و وجود حقّ نیز باشد حلول است.
امّا ما این را به نام حلول نمیدانیم و اگر هم حلول باشد ما آن را محال نمیدانیم و نام آن را تداخل میگذاریم. اگر شما به تداخل میگویید حلول ما از نام حلول وحشت نداریم. محال بودن حلول به خاطر تالی فاسد آن است. زیرا لازمهی اینکه خداوند بخواهد در چیزی حلول کند این است که تابع آن شیء شود. چون آنچه که حالّ در یک شیء است با حرکت و تغییر شیء دستخوش حرکت و تغییر میشود. آنچه ما به آن معتقدیم به چنین چیزی نمیانجامد ولی اگر شما میخواهید میتوانید آن را حلول بنامید. ما میگوییم نور لایتناهی برقرار و ثابت است و اشیاء خلق شوند یا نشوند، موجود شوند یا نشوند هیچ تغییری در او ایجاد نمیشود.
خداوند بر دو گونه خلق قادر است
فرمودید خداوند در همه جا خالق لا من شیء است زیرا خود شیء را او آفریده است.
پس خود شما به دو گونه خلق اذعان میکنید: آن شیء نخستین را که آفرید میشود خلق لا من شیء، امّا اکنون که از این شیء –نطفه باشد یا هر چیز دیگر- خلق دیگری انجام میدهد چنانکه خود میفرماید: (إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَليهِ فَجَعَلْناهُ سَميعاً بَصيراً) میشود خلق من شیء. پس دو خلق است یک خلق لا من شیء که همان خلق مادّهی اولیه است و یک خلق از آن مادّهی اولیّه به صورت دیگر که خود فرموده است: (ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَکَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً)[15]. اینها همه خلق است ولی خلق من شیء.
وجود عالم امتداد وجود جاهل
فرمودید خلق صور ذهنی در انسان خلق لا من شیء است.
ما در این مورد قائل به خلق برای انسان نیستیم. زیرا این انسان ابتدا که موجود است –و هیچ صورتی را نیافریده است- آیا به وجود خودش موجود است و قائم به ذات خویش است یا وجودش عین تعلّق و ربط به حقّ است؟ وقتی جاهل است به ایجاد و ابقاء حقّ موجود است. وقتی عالم میشود آیا وجود عالم با علمش عین هم هستند یا نه؟ یقیناً عین هم هستند چون اتّحاد عاقل و معقول را پذیرفتهایم. آیا این وجود ادامهی همان وجود است یا نه؟ اگر ادامهی آن است آن را خود خدای متعال ابقا میکند. هر کس به خودش مراجعه کند میبیند هرگز نمیتواند وجود بعدی خود را خودش ایجاد و ابقا کند چون مخلوق و عین تعلّق است. این وجود جاهل را خدا داده بود ادامهی آن –چون علم عبارت است از امتداد وجود جاهل؛ یعنی وجود جاهل در ادامه عالم شود- را هم خدا عنایت میکند.
طرح یک اشکال
فرمودید اسماء و صفات خزائن هستند و در تعیّن اول به نحو اندماجی و در تعیّن ثانی به نحو تفصیل حضور دارند و موجودات، تنزّل و تأخّر آنها هستند.
میپرسم آیا آنچه میگوید در اعتبارات ذهن شما است یا در عالم واقع به آن قائل هستید. آیا در خارج به خدایی قائل هستید که عین اسماء و صفاتش است و خودش و صفات ذاتیّهاش همگی بینهایت هستند؟ اگر به این خدا قائل هستید آیا کمالات او عین ذات و در مرتبهی ذاتش است یا آنطور که اشعری میگوید متأخّر از مرتبهی ذات است؟ اگر عین ذات است، مخلوقات موجوداتی غیر از او هستند یا نه؟ ما اینطور متوجّه شدیم که اینها موجودات دیگر غیر از او هستند. مخلوق با اسم و صفت فرق میکند. اسم و صفت عین ذات است و مخلوق غیرذات است. مخلوق، او نیست امّا اسم و صفت همان او است. همانطور که امام صادق ـ علیه السّلام ـ فرمودند: «علمٌ کلّه، حیاۀٌ کلّه و…».
و الحمدلله.
دبیر علمی: جناب استاد فرمودند:
تشخّص وجود محدود به محدودیّتش است. من فکر میکنم مرحوم آخوند میفرماید: «تشخّص کلّ شیءٍ بوجوده الخاصّ به» نه به محدودیّت وجودی؛ مگر با اصالت ماهیّت بپذیریم که تشخّص هر موجود به محدودیّت وجودی آن است و الاّ طبق اصالت وجود همان نظر مرحوم آخوند صحیح است.
استاد فیّاضی: خاصّ بودن آن به چیست؟
دبیر علمی: خاصّ بودن به حظّ و بهرهی وجودیای است که دارد و نه محدودیّت وجودی.
استاد فیّاضی: بهرهای که از وجود دارد و بیش از این نیست.
دبیر علمی: “بیش از این نیست” را ذهن انتزاع میکند.
استاد فیّاضی: واقعاً این است چون در خارج باید محدود باشد.
دبیر علمی: البته ذهن آن را انتزاع میکند، «وجوده الخاصّ» به مقدار بهرهی وجودی اشاره دارد.
جناب استاد فرمودند معیّت قیّومیّه هیچگاه فرض ندارد.
استاد فیّاضی: خیر، من گفتم اگر آنطور که شما میگویید باشد معیّت فرض ندارد. طبق نظر ما معیّت قیّومیّه بسیار روشن است، دو موجودند که یکی قیّوم دیگری است و یکی عین فقر است.
دبیر علمی: حتّی بنابر این فرمایش که فرمودید هم معیّت قیّومیّه در جایی فرض دارد که دوگانگی باشد. امّا شما در رابطه با ذهن و صورت ذهنیّه و نفس و صورت ذهنیّه که حضرتعالی پذیرفتید که معیّت قیّومیّه وجود دارد.
استاد فیّاضی: خیر، انسان خالق صور علمیّه نیست بلکه خالق و معلّم خدا است. خدای متعال انسان جاهل را در ادامه به صورت عالم امتداد میدهد.
دبیر علمی: یعنی سعهی وجودی در من ایجاد میکند.
استاد فیّاضی: بله، یعنی وجود من را گسترش میدهد.
دبیر علمی: استاد فرمودند:
صفات فعلیّهی حقّ کمال حقّ نیستند. بنابراین خالقیّت کمال حقّ نیست.
آیا قبلاً دارا نبود و حال دارا شد (در صفات فعل نه صفات ذات) و اگر نبود و بود شد، این بود و نبود که حضرتعالی ابتدا فرمودید…
استاد فیّاضی: صفات فعل اصلاٌ دارایی نیستند.
دبیر علمی: به دارایی کار ندارم، بود و نبود را عرض میکنم.
استاد فیّاضی: بله.
دبیر علمی: سابقاً فرموده بودید که بود و نبود اخصّ التراکیب از بود و عدم است. استاد رمضانی این را پاسخ بفرمایند.
استاد رمضانی: من 15 نکته را یادداشت کردم، اگر اجازه دهید آنها را سریع عرض میکنم.
سیر پیدایش مخلوقات
پرسیدید مخلوقیّت شیء مخلوق به چیست؟
ما یک مطلق وجود داریم، یک وجود مطلق و یک وجود مقیّد. مطلق وجود حقّ تعالی است، وجود مطلق نیز فیض حقّ است و مخلوقات وجودهای مقیّد هستند. وجود مقیّد مرهون دو امر است: وجود و قید، وجود به اضافهی قید؛ یعنی هر دو باید با هم اعتبار شوند تا مخلوق پا بگیرد. اگر حقّ تعالی را صرف الوجود بدانید تجلّی و امتداد فیض او میشود وجود مقیّد؛ یعنی حقّ به اضافهی قید که شما آن را قبول ندارید. امّا ما طبق مبانی خودمان اینگونه عرض میکنیم: مطلق وجود، وجود مطلق و وجود مقیّد. این فرآیند و تنزّلی است که صورت گرفته است و آفرینش یعنی این.
اعتبار محدودیّت مخلوقات یک اعتبار نفسالامری است
در بحث لابشرط و بشرط لا فرمودید اعتبار امر ذهنی است.
امّا اعتبار بر دو گونه است: 1- اعتبار انیاب اغوالی، 2- اعتبار نفس الامری. ما به اعتبار نفس الامری قائل هستیم نه اعتبار انیاب اغوالی. یعنی محدودیّت شیء در عالم واقع و خارج را نمیتوان به خداوند نسبت داد “سبحان الله” ولی حظّ، حصّه و بهرهای که از وجود دارد، انعکاس وجود مطلق و مطلق وجود است و نمیتوان آن را جدای از حقّ در نظر گرفت. با این فرآیند است که ما سعهی و گسترة وجودی حقّ تعالی را شامل مخلوقات میدانیم و هیچگاه قید و حدّ و اندازهی آن را به موطن ذات حقّ تعالی نمیبریم. اعتباری هم که از آن سخن میگوییم اعتبار حقیقی است نه اعتبار انیاب اغوالی.
استاد فیّاضی: بالاخره آیا این محدودیّت واقعی است یا خیر.
استاد رمضانی: به اعتباری بلی به اعتباری خیر.
استاد فیّاضی: منظور از اعتبار چیست؟
استاد رمضانی: محدود است.
استاد فیّاضی: واقعاً محدود است.
استاد رمضانی: محدودیّت آن از خودش است امّا بهره و حظّ وجودی آن از خودش نیست.
استاد فیّاضی: پس تشخّص آن به این است که محدود باشد.
استاد رمضانی: بله.
استاد فیّاضی: تشخّص آن به محدودیّتش نیز هست نه اینکه فقط به محدودیّتش باشد. به وجود محدودش است.
استاد رمضانی: خیر، این وجود است به اضافهی قید. اگر وجود را به تنهایی در نظر بگیرید این موجود نیست، اگر قید را هم به تنهایی در نظر بگیرید باز هم این موجود نیست: «المرکّب ینتفی بانتفاء اجزاءه».
استاد فیّاضی: و محال است که خدا این باشد.
استاد رمضانی: یقیناً محال است، کسی منکر این مطلب نیست. امّا صحبت بر سر این است که این موجود و آیهی حقیقی حقّ تبارک و تعالی جدای از او نیست.
استاد فیّاضی: جدا نبودن یعنی اینکه مثل نور و بلور نیست بلکه آن خالق است و این مخلوق. امّا اگر جدا بودن را به این معنا بگیریم که وجودش وجود او است این سخن جای اشکال است. شما میفرمایید وجودش وجود خداوند است ولی محدودیّت او را خداوند نداده است. من این را متوجّه نمیشوم.
استاد رمضانی: مسألهی دوم اینکه فرمودید تمثیل نور و بلور را از جهت تداخل آن بیان کردیم.
عرض من این است که همین جهتی که مدّ نظر شما است با معیّت قیّومیّه نمیسازد. همین تداخلی که شما میفرمایید منجر به این میشود که بپذیریم دو وجود هستند و بین آنها بینونت وجود دارد و این با معیّت قیّومیّه سازگار نیست. اینکه یکی اصل باشد و دیگری ربط باشد یعنی چه؟ این حقیقت و ربط با عرض ما سازگار است نه با آنچه شما میفرمایید.
استاد فیّاضی: امّا آنطور که شما میفرمایید “مع” معنا ندارد.
استاد رمضانی: شما میفرمایید معیّت با تقریر ما که مبتنی بر ظلّ و اصل است نمیسازد؟
استاد فیّاضی: چون ظلّ و اصل دو چیز نیستند.
استاد رمضانی: امّا معیّت انحایی دارد و شما نمیتواند همهی انحاء معیّت را با هم قیاس کنید. نسبت شما با این صندلی، نسبت شما با عبایتان، نسبت شما یا محیط حتّی نسبت شما با معارف و علومتان همه از مصادیق معیّت است.
استاد فیّاضی: خیر، من این نسبت اخیر را معیّت نمیدانم. در مثال اخیر معیّت یک امر اعتباری و ذهنی است و الاّ من با علم یک وجود داریم.
استاد رمضانی: دلیل این مسأله آن است که چند قسم دوگانگی وجود دارد. معیّت متوقّف بر دوگانگی و اثنینیّت است. دوگانگی انحایی دارد و به تبع آن معیّت هم انحایی پیدا میکند. یکی از این دوگانگیها اصل و ظلّ است. اصل غیر از ظلّ است و ظلّ غیر از اصل است و اینها با هم معیّت دارند.
استاد فیّاضی: بله ولی معیّت اعتباری.
استاد رمضانی: اتّفاقاً بهترین مصداق معیّت همین است.
استاد فیّاضی: بهترین مصداق است چون یک چیز هستند. پس بهترین مصداق معیّت آن است که دو چیز نباشد.
استاد رمضانی: مطلب بعدی این است که شما فرمودید خداوند عدم را برده و وجود را آورده است.
صحبت بر سر این است که این مطلب چگونه قابل تصویر عقلی است؟
استاد فیّاضی: تصویر عقلی کردم. گفتم کف دست من عدم مو هست یا نه.
استاد رمضانی: نیست، این سلب مطلق است.
استاد فیّاضی: خیر، عدم مو هست. اثبات آن به این است که اگر کف دست من وجود مو نیست عدم مو حتماً باید باشد و الاّ ارتفاع نقیضین خواهد شد.
استاد رمضانی: عدم مو بر کف دست شما صدق میکند نه اینکه عدم مو هست و وجود دارد.
استاد فیّاضی: خیر، یا وجود مو هست یا عدم مو.
دبیر علمی: به نحو سلب تحصیلی است؟
استاد فیّاضی: بله، سلب تحصیلی است. یعنی عدم مو یا باید باشد یا نباشد برای اینکه اگر عدم مو نباشد باید وجود مو باشد.
استاد رمضانی: عدم مو صادق است. نه اینکه عدم مو وجود دارد.
استاد فیّاضی: خیر، صادق مربوط به قضیّه است ولی عرض من مربوط به واقع قضیّه است.
استاد رمضانی: من هم واقع را عرض میکنم. در کف دست، عدم مو صادق است نه اینکه عدم مو موجود باشد.
استاد فیّاضی: مگر شما خودتان نمیگویید آوردن مو در واقع طرد عدم است. وجود طارد عدم است.
استاد رمضانی: طرد عدم است به این معنا که از اموری که منجر میشود این شیء نباشد، جلوگیری میکند. در نتیجه آن شیء مصداق پیدا میکند و میشود.
استاد فیّاضی: معنای طرد عدم این نیست، این توجیه و تأویل طرد عدم است.
استاد رمضانی: این توجیه نیست، بیان مسأله است. باید دوباره به بحث مراجعه کنید.
پس اینکه میفرمایید عدم را برد و وجود را آورد باید تفهیم شود. البتّه این فرع بر آن است که اصل آن را هم بفهمیم.
مخلوقات، تنزّلیافته از خزائن الاهی
مسألهی بعدی این است که لا من شیءای که ما از روایات میفهمیم این است که از غیر مایه نگذاشته است. برخلاف صانعهای دیگر که باید مادّهی اولیه داشته باشند تا بتوانند چیزی بسازند حقّ تعالی بدون اینکه از غیر و از جای دیگر چیزی گرفته باشد میسازد و این در هر موطن و هر خلقی حتّی آنجا که میفرماید «مِن صَلصالٍ»، «مِن تُرابٍ» و «مِن نُطفه» صادق است منتها با بیانی که باید آن را دنبال کرد.
درست است که به اعتباری «مِن نُطفه» است امّا همانجا هم باز لا من شیء است زیرا همان هم تجلّی و تعیّنی از تعیّنات خودش است نه اینکه از جای دیگر گرفته باشد. به اعتباری من شیء است ولی باز همان معنا به این سخن بازمیگردد که به صورت مطلق میفرماید: (وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ) بسیاری از مفسّران متکلّم مشرب این آیه را ناظر به گیاهان و نباتات دانستهاند زیرا در سیاق آیات آن فضا است و خزائن را نیز به معنای ابرها دانستهاند. (إِنْ مِنْ شَيْءٍ) یعنی آنچه از این نباتات هست خزانهی آن یعنی ابرها نزد ما است و ما آنها را پایین میفرستیم. به تفسیر المیزان مراجعه بفرمایید جناب علامه قائلان به این مطلب را و سند آن را ذکر کرده است.
پرسش: موسی ـ علیه السّلام ـ از خداوند درخواست کرد: خزائن خود را به من نشان بده. خداوند فرمود: یا موسی خزائن من این است که کن فیکون خلق کنم.
دبیر علمی: تقاضا میکنم پرسشها را بعد از جلسه مطرح کنید.
استاد رمضانی: بله، ممکن است بعضی از متکلّمان فرمایش جنابعالی را بفرمایند، بنابراین به نحو مطلق نمیگویم. امّا بسیاری از مفسران هستند که به این مطلب قائلاند تفسیر المیزان آن را نقل کرده است، من از آنجا عرض میکنم.
این «من شیء» که در این آیه آمده است شامل تمام موجودات است. تمام موجودات همه از خزائن الاهی هستند. خزائن الاهی چیست؟ آیا آن هم از اشیاء مخلوق حقّ تعالی است؟ اگر از اشیاء مخلوق حقّ تعالی باشد مصداق همین قاعده خواهد بود و باید برای آن هم خزائن در نظر گرفت که نمیشود. پس خزائن را باید به معنای همان اسماء و صفات گرفت. خزائن الاهی اسماء و صفات الاهی است و همهی موجودات از آنجا تنزّل یافتهاند.
مسألهی بعدی آن است که شما شأن را به معنای خلق جدید گرفتید.
اگر شأن به معنای خلق جدید باشد آیا این به معنای آن است که شأن غیر از خلق است و خلق غیر از شأن؟ آیا قید “جدید” را که در اینجا اضافه فرمودید اصل مسأله را عوض میکند؟ نه شأن به هر حال به معنای کار است، کار یعنی حاصل آنچه که شخص انجام میدهد و در ظاهر بروز پیدا میکند. این شأن و کار است، جدید باشد جدید است، قدیم باشد قدیم است. قدیم و جدید هیچ دخالتی در قضیّه ندارد. پس اینکه شما شأن را به معنای خلق جدید گرفتید اصل مسأله را تغییر نمیدهد. شأن یعنی کار و کار یعنی خلق و مخلوق و نسبت حقّ به مخلوقات نسبت حقّ به شؤونش خواهد بود.
فرمودید ما نگفتیم بریدگی.
همینکه شما میفرمایید دو حوزه و دو حظّ وجودی هست به معنای بریدگی است، لازم نیست لفظ بریدگی را به کار ببرید. از سوی دیگر میفرمایید میان اینها ربط است، من نتوانستم میان حقیقت و این تمثیلی که فرمودید ارتباط برقرار کنم. از یک طرف میفرمایید ربط، ربط یعنی وابسته و وابسته یعنی ظلّ و ظلّ هم همان چیزی است که ما میگوییم و با تمثیل نور و بلور نمیسازد.
استاد فیّاضی: ظلّ هم وابسته است ولی آنچه من میگویم فقط وابسته است، ظلّ و تجلّی –به آن معنایی که شما میفرمایید- نیست، فقط وابسته است.
استاد رمضانی: میفرمایید اگر چنانچه ملک حقیقی بگیریم معنای آن شبیه آن سخنی است که از آقای فلسفی نقل کردید.
ارتباط این دو با هم چیست؟ ما میپرسیم وقتی حقّ تعالی آفرید چیزی افزود یا نه؟ اگر افزود پس امری در خارج محقّق شد که قبلاً اصلاً نبود. اینکه شما میفرمایید یعنی مالکیّت حقّ تعالی به نحو ملک اعتباری است.
استاد فیّاضی: در نقل قول از آقای فلسفی اعتباری است امّا در مورد حقّ تعالی اعتباری نیست چون مخلوقات در وجود به حقّ وابسته هستند و ملکیّت نمیتواند بیرون از وجود باشد.
استاد رمضانی: همینکه میفرمایید در عالم خارج چیزی افزود، همین افزودن چیزی است که آن را با غنای حقّ تعالی نمیتوان پذیرفت و با نامحدود بودن و کم و زیاد نشدن حقّ تعالی قابل تطبیق نیست. به هر حال شما پذیرفتید که خداوند آفرید و بر مِلک و مُلکش افزود، این همان کسب است. اگر آن را مانند قول آقای فلسفی بدانیم خروج از ملک حقیقی و ورود به ملک اعتباری است.
استاد فیّاضی: خیر، مثل آن است از این جهت که غیر و خارج است نه از جهت اعتباری بودن مِلک چون در مورد حقّ تعالی ملک حقیقی است.
استاد رمضانی: اگر ملک حقیقی است، آیا به همان صورتی است که ما میگوئیم؟ یعنی اصل و ظلّ، بطون و ظهور، که چیزی افزون نمیشود و دوگانگی و بینونت هم نیست؛ یا اینکه نه، بصورت نور و بلوری است که شما میگوئید. اگر این گونه است پس چیزی اضافه شد که نبود.
استاد فیّاضی: بله، اضافه شد.
ذات حقّ منشأ انتزاع صفات ذات و صفات فعل
استاد رمضانی: مسألهی بعدی تقسیم صفت به صفت ذات و صفت فعل است.
ما هم میپذیریم که صفت ذات غیر از صفت فعل است، صفت فعل را از مرتبة فعل حقّ تعالی انتزاع میکنیم و صفت ذات را از مرتبة ذات حقّ تعالی.
دبیر علمی: فرصت گذشته است سریع جمعبندی بفرمایید تا نوبت به حضرت استاد فیّاضی و پرسشهای دوستان هم برسد.
استاد رمضانی: بسیار خوب سریع عبور میکنم.
ما آن تقسیمبندی صفت را قبول داریم، امّا به هر حال صفت هر چه باشد برخاسته از ذات است. چه آن را از موطن فعل انتزاع کنید و چه از موطن ذات؛ به هر حال، اصل صفت به یک اعتبار برخاسته از ذات موصوف است گرچه در مرحلهی بعد میگوییم اسم و صفت ذاتی و اسم و صفت غیرذاتی ولی همهی اینها در نهایت به ذات بازمیگردد.
مسألهی بعدی در مورد تمثیل برادر است. شما شریفترین صفت باریتعالی را با مبتذلترین صفت قیاس کردید زیرا خلاّقیّت و ایجاد را با یک صفت اعتباری قیاس میکنید.
استاد فیّاضی: برادری صفت اعتباری نیست، تکوینی است. آیا شما مقوله اضافه را امر اعتباری میدانید؟
استاد رمضانی: عرض من این است که شما از این صفت (برادری) هیچ بهرهای نبردهاید و با آن هیچ کاری انجام ندادهاید.
استاد فیّاضی: تمام حرف من هم همین است که ممکن است صفت باشد ولی بهره نباشد.
استاد رمضانی: شما نمیتوانید خالقیّت خداوند را با این صفت که اعتبار محض است مقایسه کنید.
دبیر علمی: جناب آقای رمضانی زمان شما تمام شد.
استاد رمضانی: ایشان هم شروع کردند و هم پایان میدهند؟!
دبیر علمی: اگر قرار باشد رعایت عدالت در زمان بشود جناب استاد فیّاضی 5 تا 7 دقیقه زمان دارند.
اگر صلاح میدانید و صحبتتان تمام شده به پرسشهای دوستان بپردازیم چون تعداد آنها زیاد است. دو تذکّر مهمّ که از ابتدا به من گفتهاند خدمت سروران عزیز عرض کنم:
از جمله پرسشها این است که فرمودهاند جناب استاد فیّاضی غیریّت حقّ و خلق را چگونه تصویر میکنند. پرسش مشابه دیگر این است که تفاوت بیان استاد فیّاضی از خلق و ایجاد و علّیّت حقّ تعالی با بیان علّیّت نز مشّائیان چیست؟
استاد فیّاضی: بسم الله الرّحمن الرّحیم
بنا نیست ما چیزی بگوییم که ابنسینا نگفته باشد. به نظر ما این سخن، سخن ابنسینا و مشّائیان است. ما هم مانند مشّائیان قائلیم به اینکه خدای متعال وجود دارد و صادر نخستین هم وجود دارد امّا اختلافات زیادی با آنها داریم. مشّائیان قاعدهی الواحد را قبول دارند ولی ما هرگز قبول نداریم. همانطور که قبلاً اشاره کردیم خالق و وجودبخش را در همهجا خدا میدانیم و موجودات را فقط معِدّ. این همان فرمایشی است که جناب آخوند در اینجا قبول دارد. ولی روی این سخن مشّائیان پافشاری میکنیم که وجود مخلوق متمایز از وجود خالق است. او برای خود یک وجود لایتناهی است و وجود مخلوق وجود دیگری غیر از وجود خالق است. در این جهت با مشّائیان همفکر هستیم امّا این به معنای آن نیست که به تمام سخنان آنها معتقد باشیم.
رابطهی غیریّت حقّ و خلق را همینطور تصویر میکنیم و این بهترین غیریّت است. بهترین غیریّت این است که بگوییم وجود خدای متعال یک وجود است با تشخّص خاصّ و نامحدود خودش و وجود هر مخلوقی وجود دیگری است با تشخّص محدودیّت؛ یعنی وجود محدود دارد. تشخّص به وجود است امّا اگر وجود محدود شد این محدودیّت –همانطور که تصریح فرمودند- قید است.
فرمودند برهان این ادّعا چیست؟ و از کجا معلوم است که نفس الامر اینگونه است؟ از آنجا که –به نظرم قبلاً هم گفته باشم- هر کس در هر چه شکّ داشته باشد در وجود خودش شکّ ندارد.
دبیر علمی: ما هم در وجود خودمان شکّ نداریم. کسی که فرمایش حضرتعالی را نپذیرد به معنای این نیست که سوفیست است.
استاد فیّاضی: هنوز به نتیجه نرسیدهایم. پس همه قبول داریم که من هستم. من علاوه بر اینکه خودم را مییابم این را هم مییابم که امیدها و آرزوهایی دارم. چه کسی هست که آرزو نداشته باشد همهی لذّتها برایش جمع شود؟ حضرت امام ـ قدّس الله سرّه ـ به حاج آقا مصطفی میفرماید اگر خدای متعال به شما فرصتی دهد و بگوید شما یک دعای مستجاب نزد من داری، از خدا چه میخواهی؟ حاج آقا مصطفی گفته است من از خدا علم ما کان و ما یکون میخواهم. کدامیک از ما هست که این را نخواهد؟ امام میفرماید اگر به من این فرصت را بدهند به جای این، عاقبت به خیری میخواهم، اینکه عاقبت بندهی خدا از دنیا بروم، (إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ)[16] را میخواهم. به هر حال منظور این است که هر کس آرزویی دارد و این را به علم وجدانی و حضوری مییابد.
عقل به ما میگوید هر موجودی که آرزو دارد یعنی بسیاری از کمالات را ندارد چون اگر داشت که آرزویش را نداشت. همچنین عقل به ما میگوید هر موجودی اگر وجودش نامحدود باشد کمالاتش هم نامحدود است پس موجودی که بسیاری از کمالات را ندارد وجودش محدود است. باز هم عقل میگوید هر موجود محدودی ممکن است چون در محدودهی وجودیاش هست ولی در خارج از محدودهی وجودیاش نیست. پس هم میتواند باشد به دلیل اینکه اینجا هست، و هم میتواند نباشد به دلیل اینکه آنجا نیست. وجود ممکن برای ما بدیهی است زیرا خودمان را مییابیم. این وجود محدود محال است که وجود حقّ باشد چون حقّ نامحدود است.
پس ممکن وجودی دارد غیر از وجود او و این همان است که میگوییم وجود مخلوق حصّه و حظّی از وجود است که با وجود حقّ مغایر است –بفرمایید مباین است-. این تباین به معنای غیر است نه اینکه او وجود باشد و من (مخلوق) عدم. هر دو وجود است و حقیقت وجود در هر دو هست ولی آن حقیقت وجود نامحدود است یعنی حظّ و بهرهی نامحدود است امّا مخلوق وجودی در نهایت محدودیّت است.
دبیر علمی: این پرسش را هم جناب استاد فیّاضی پاسخ دهند.
پرسیدهاند: فی دعاء الجوشن الکبیر «یا مَن خَلَقَ الاشیاء مِن العدم» کیف یفهم الاستاذان رمضانی و فیّاضی هذا النّصّ؟
استاد رمضانی: آنچه که ما عرض کردیم در حقیقت پاسخ همین پرسش است. گفتیم در روایات خلق از عدم مطرح شده است امّا عدم دو گونه قابل تصویر است: 1- عدم محض، 2- عدم نسبی. ما منکر عدم محض هستیم و آنچه در اینجا مطرح شده است را عدم نسبی میدانیم. وجودی که اکنون در ساحت عالم ظاهر است قبلاً نبود و اکنون بود شد یعنی همان ظهور و اظهاری که عرض کردیم. خلاصه این فراز با آنچه ما گفتیم منافاتی ندارد. و صلّی الله علی محمّد و آله الطّاهرین
استاد فیّاضی: فرمودهاند اگر وجود ممکن مغایر با وجود حقّ است پس (هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ)[17] چه معنا دارد؟
به نظرم این در جلسهی قبل هم مطرح شد. آیه میفرماید: (هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ) امّا نگفته است غیر او وجودی نداریم. شما میخواهید از این آیه معنای عرفی را استفاده کنید و بگویید غیر او وجودی نیست، در حالی که آیه این را نمیگوید. او نخستین موجود است چون خالق هستی است و آخر است چون همه به او رجوع میکنند. ولی آیا وجودی غیر از او نیست؟ آیا اگر او مبدأ و مرجع هستی شد که: (إِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ کُلُّه)[18] و (أَلا إِلَى اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُور)[19] این به معنای آن است که امور دیگر نیستند. هرگز چنین معنایی از آیه استفاده نمیشود.
هو الظّاهر و الباطن یعنی او هم ظاهر است و هم باطن. تنها اوست که هم ظاهر است و هم باطن؛ یعنی موجودات دیگر اگر ظاهرند باطن نیستند و اگر باطن هستند ظاهر نیستند. به فرمایش حضرت استاد به یک جهت و اعتبار پوشیده است و به اعتبار دیگر ظاهر است. ظاهر بودن به معنای این نیست که کور هم او را میبیند. اگر گفتید فلان شخص اینجا ظاهر است ولی چشم من او را نمیبیند آیا این به ظاهر بودن او لطمه میزند؟ او ظاهر است ولی من چشم خودم را بستهام چون دلم به اموری بسته شده که مانع و حجاب است. اگر دل از آنها بریده شود همان میشود که مولا ـ علیه السّلام ـ فرمود: «ما رأیتُ شیئاً إلاّ و رأیتُ اللهَ قبلَه و بعدَه و معه».
دبیر علمی: با صلواتی جلسه را ختم میکنیم.
اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم
_______________________________________________________________
[1] . العطاردي، مسند الإمام الرضا ـ علیه السّلام ـ، ج1، ص 41.
[2] . زمر (39)، 42.
[3] . البتّه این دو موجود که هر یک برای خود یک وجود خاصّ و متشخّص دارند در بسیاری از انسانها شاید بیش از این نباشد که روحشان به اندازهی بدنشان است. یعنی روح او در همان محدودهای وجود دارد که بدن او در آنجاست. این منافاتی با آن ندارد که روح انسانی آنقدر عظیم باشد که بر کلّ هستی احاطه داشته باشد. مانند روح رسول اکرم ـ صلوات الله علیه و آله ـ که ما ایشان را بزرگترین مخلوق خدای متعال و جلوهی اتمّ حقّ میدانیم. موجود برتری که همه در وجود او موجودند و به همین دلیل واسطهی فیض است و همهی عالم به اراده و امر و به دست ایشان روزی دریافت میکنند: «بیُمنِه رُزِقَ الوری». چنین چیزی ممکن است ولی نوع انسانها اینگونه نیستند؛ یعنی در نوع انسانها روح و بدن اندازهی هم است.
[4] . مؤمنون (23)، 14.
[5] . نحل (16)، 60.
[6] . مائده (5)، 110.
[7] . الرّحمن (55)، 29.
[8] . الرّحمن (55)، 29.
[9] . انسان (76)، 1.
[10] . مریم (19)، 9.
[11] . سجده (32)، 7.
[12] . حجر (15)، 21.
[13] . انسان (76)، 2.
[14] . مریم (19)، 9.
[15] . مؤمنون (23)، 14.
[16] . قمر (54)، 54.
[17] . حدید (57)، 3.
[18] . هود (11)، 123.
[19] . هود (42)، 53.